ما انسانها در دورههای مختلف زندگی با انواع مختلفی از تنهایی مواجه میشویم که هرکدام به شکل مقطعی یا دائم بر روحیات ما، دریافت ما از زندگی و نگرشمان به آن تاثیر میگذارند. بسیاری آن را مترادف با درد و ناراحتی دانستهاند و بیشتر از دیدگاه روانشناسی و جامعهشناسی راهکارهایی برای آن ارائه کردهاند. اما به نظر کمتر به این مسئله در شهرهایمان توجه کردهایم. از تجربهی فضایی آرام و بیدغدغه که امکان اندیشیدن را فراهم کند یا از بستری برای سرگرمشدن، گفتوگو کردن و قرار ملاقات گذاشتن و دوستهای جدید پیدا کردن.
سخن گفتن از تنهایی آسان نیست. ما انسانها در دورههای مختلف زندگی با انواع مختلفی از تنهایی مواجه میشویم که هرکدام به شکل مقطعی یا دائم بر روحیات ما، دریافت ما از زندگی و نگرشمان به آن تاثیر میگذارند. در مورد تنهایی از نقطه نظرهای گوناگونی گفتهاند و نوشتهاند. از تعبیرهای عارفانه گرفته تا نگرشهای اگزیستانسیالیستی، هرکدام به شکلی سعی دارند گونهای از انواع تنهایی را صورتبندی و معرفی کنند، گاه آن را به دردی جانکاه تشبیه میکنند و گاه مرتبهای والا از آن میسازند. اما اگر نگرشهای متکی بر عرفان را کنار بگذاریم و آنچه را که زندگی امروزی به ما ارائه میکند را معیار قرار دهیم، احتمالا همچون موستاکاس با دو شکل کلی از تنهایی مواجه میشویم: «تنهایی تشویش» و «تنهایی اگزیستانسیال».[۱] اولی در معنایی منفی به کار میرود. احساسی توام با تشویش و چه بسا تنفر به دلیل بیگانگی از جامعه. حسی از طردشدگی که میتواند با محرومیتهای اجتماعی نیز پیوند بخورد. اما دومی را جزئی از تجربهی انسانی دانستهاند. دورهای از مواجهه با خود. نگریستن به کارهای کرده و نکرده و پرسیدن سوالهای هستیشناسانه. تکاپویی برای یافتن پاسخ.
در مورد هر دو بسیار نوشته شده. بسیاری آن را مترادف با درد و ناراحتی دانستهاند و بیشتر از دیدگاه روانشناسی و جامعهشناسی راهکارهایی برای آن ارائه کردهاند. اما به نظر کمتر به این مسئله در شهرهایمان توجه کردهایم. تنهایی در هر دو مفهوم میتواند با محیط پیرامون، فضاها و کالبدهای معماری در ارتباط باشد. دستِ کم در مورد سالمندان و گروههای خاص دربارهی این رابطه تحقیق شده است. اما آیا جوانها و میانسالها-علیالخصوص آنها که ازدواج نکردهاند یا به تنهایی زندگی میکنند- از این رابطه مستنثنی هستند؟ زوجها و یا افرادی که همراه خانوادهشان زندگی میکنند چطور؟ رابطهی خانوادگی افراد قطعا مسئله را پیچیدهتر میکند، اما ما از تجربهی گذران وقت در شهر حرف میزنیم. «خانه» را بهعنوان مکان آرامش قلمداد میکنیم و محیطهای کاری را صرفا فضاهایی برای اجرای وظایف محولشده و کسب درآمد در نظر میگیریم. بدینترتیب انسانی را تصور میکنیم که از محل کارش خارج شده، با همکارهایش خداحافظی کرده و میخواهد چند ساعتی تا رسیدن به خانه وقت بگذراند. آیا میشود از تجربهی فضایی آرام و بیدغدغه که امکان اندیشیدن را فراهم کند صحبت کرد؟ یا از بستری برای سرگرمشدن، گفتوگو کردن و قرار ملاقات گذاشتن و دوستهای جدید پیدا کردن؟
چنین فردی را نزدیک غروب، در شهر شلوغی چون تهران تصور کنید. در آن التهاب پر از تاریکروشنای کوچههای منتهی به خیابانهای شلوغ. نئونهای چشمکزن و نور بیلبوردها و ساختمانها. فضایی آبستن از بوق ماشینها، زوزهی اتوبوسهای خط بیآرتی و ازدحام همیشه در حالِ حرکت عابرها. شهری پر از ساختمانهای بلندی که همیشه بسیاری از جزئیاتشان مخفی میمانند. پرسپکتیوی محدود به تودههای در حرکت، ویترینهای پر زرقوبرق و کمی بالاتر-در فرصت کوتاهی که در فشار جمعیت میشود به بالا نگاه کرد- تابلوهایی پیچیده در هم و سرگردان. چارهای نیست جز حرکت. باید رفت و رفت تا به توقفگاهی رسید. خواه در تجریش، خواه در انقلاب. رفتن و همراه جمعیت شدن انتخاب ناگزیری است برای رسیدن به فرصت تنفس. بالاخره ایستادن در گوشهی خلوتتری از پیادهرو، در پناه جعبهی مخابرات یا کنار نردهای و فکر کردن به اینکه کجا میتوان رفت؟ برای کسی که دوستی منتظرش نیست چه حق انتخابهایی وجود دارد؟ اگر کافهای در آن نزدیکیها باشد میشود سری به آنجا زد. بین پنج تا بیست هزار تومان پول خرج کرد تا چای خالی خورد یا قهوهای با کیک. میشود سیگاری کشید یا برعکس میشود از دود سیگاریها در امان ماند؟ چند میز تکنفره آنجا هست؟ چقدر میشود با خیال راحت تکیه داد به پشتی صندلی و حرفهای دیگران را نشنید یا نگاههای گاهوبیگاه بقیه، انگار که وصلهای ناجور چسبیده شده به حریم خصوصیشان؟ البته همهی این سوالها را وقتی میشود پرسید که پولی برای رفتن به کافه موجود باشد. پارکها چطور؟ گذران وقت روی نیمکتهای سرد فلزی و زیر نور کمرمق چراغها چه لذتی دارد برای فردِ تنها؟ چقدر میشود روی برقراری ارتباطهای اجتماعی، پیدا کردن دوستی یا گپوگفتی صمیمانه با غریبهای در چنین فضاهایی حساب کرد؟
از نشستن روی نیمکت خسته میشود. رفتن به سینما تجربهی بهتری است اما کمکی به رفع تنهاییاش نمیکند. ایستادن در راهروهای شلوغ و مُدام جابهجا شدن برای دور شدن از حلقههایی که پشت به او بزرگتر میشوند و جای ایستادنش را تنگتر خستهاش میکنند. بعد نشستن در گوشهای از سالن. خشخش مداوم بستههای چیپس و پفک، گریهی بچهها و پچپچهای ردیفهای پشت سر. اشغال جاآرنجی توسط نفر سمت چپ و معطلماندن دست. جمعکردن پاها برای اجتناب از برخورد با زانوهای از همفاصلهگرفتهی مرد سمت راست. شاید رفتن به مرکز خرید فکر بهتری باشد. ایدهای که بدون ماشین کموبیش امکان ناپذیر به نظر میرسد. به هر زحمتی خود را به ساختمان نورانی اغلب شلوغ میرساند. کفش و لباس و ساعتهای «مارکدار» را تماشا میکند، آنجا مردم لباسهای مرتبتری پوشیدهاند، کمتر تنه میخورد و بیشتر حس میکند که لحظهای براندازش میکنند و بعد رو بر میگردانند. با کیفی در دست یا کولهای بر پشت، مثل غباری است تیره نشسته روی تمیزی بیعیب و لک آنجا. فضایی برای نشستن نیست جز نیمکتهای بیپشتیِ چرمی. کمی تماشای مردم و دوباره حق انتخاب همیشگی: نشستن در کافه یا رستورانی که باید برایش پول بپردازد. ترجیح میدهد که بیاید بیرون. بنشیند روی لبهی باغچه و انعکاس نور ساختمان روی بدنهی ماشینهای لوکسی که آرام در خیابان میخزند را تماشا کند. به چند دقیقه نمیرسد که نگهبان صدایش میزند. میخواهد که از آنجا بلند شود و نایستد. قرار نیست آنجا محل تجمع شود، محل نشستن آنهایی که میخواهند حرف بزنند. محل تجمع انسانهای تنهایی که پول خرج نمیکنند. بهتر است بحث نکند و برود. میرود و توی ایستگاه اتوبوس منتظر میماند. فکر میکند آن موقع شب دنجترین جای شهر را پیدا کرده. توی صندلی پلاستیکی فرو میرود و فروکشکردن نعرههای شهر را میشنود. فکر میکند از وقتی که کارش تمام شده جز چند کلمهای بهضرورت حرف نزده و عجیب است که هیچ فرصتی هم پیدا نکرده برای فکر کردن، یا انگیزه و فرصتی برای بیرونآوردن کتابش از کیف. وقتی توی اتوبوس، خیره به کارگری که کیسهی لباسهای کارش افتاده کنار دستش و خوابش برده، فکر میکند چقدر راهی طولانی برای رسیدن به خانه در پیش دارد. حس میکند گشتوگذارش، رفتن به تمام آن مکانها تجربهی عبثی بوده. حس میکند برای ناظر بیرونی، او هم مثل بقیهی مسافرها است: صورتی رنگپریده، اخمهایی در هم و نگاهی خیره به بیرون، با بیشترین فاصلهای که میشود در آن فضاهای محدود از نفر کناری نگه داشت. برای همین ترجیح میدهد چشمهایش را ببندد و خودش را در جایی تصور کند که نشستن در آن مجانی است: در این فضای خیالی، میشود حریم خصوصی را حفظ کرد و زیر نور کافی کتاب خواند، موسیقی خوب شنید و برای تنوع همراه کسانی شد که آنطرفتر نشستهاند. جایی مثل میز گرد. یا فضایی که میشود همدیگر را دید و بیاضطراب، بی رد و اثری از شلوغیهای خیابان، حرف زد و دوستهای جدید پیدا کرد. یا به تماشای منظرهای رفت، داستان شنید، نمایش دید و از اجراهای زندهی موسیقی لذت برد. جایی که انسانها مُدام در حال جابهجا شدن نیستند، فکر موتورها، کیفقاپها و نگهبانها در پس ذهن آزاردهنده نیست و قرار نیست همهچیز چنان اُتوکشیده و پرزرقوبرق باشد که همیشه میبایست لباسی خاص پوشید و نگاههای عدهای خاص را تحمل کرد. تا رسیدن به خانه خودش را در چنین جایی تصور میکند و بعد آماده میشود برای خوابی کوتاه که فردا برش میگرداند به دنیای واقعیتها: شلوغی، آشفتگی و بعد تنهایی.
صفحهی اصلی پروندهی «پاتوق شهری»
[divider]پی نوشت[/divider]
[۱] Moustakas, C.E.,1961, Loneliness. Englewood Cliffs, NJ: Prentice-Hall