مصاحبه از بارُن ورمسر[۱]
مترجم: الیاس کهنسال
کتاب جدید الیزابت دبلیو. گاربر[۲] (وی نویسندهی مطبوعات است)، به نام «درونپاشی: خاطرات دختر یک معمار[۳]» داستان زندگی و بزرگ شدناش در خانهای شیشهای به طراحی پدرش را تعریف میکند. پدرش، وودی گاربر[۴]، زمانی «نامتعارفترین، تجربهگراترین و خلاقترین معمار مدرنیست سینسیناتی[۵]» خوانده میشد. این کتابِ خاطرات که در ماه ژوئن منتشر خواهد شد، دربارهی خانوادهای است که در تصادم معماری مدرن، تغییرات شدید اجتماعی و جنون سال های پرتلاطم دههی ۱۹۶۰ در سینسیناتی گرفتار شدهاند. به تازگی با گاربر دربارهی این کتاب، عسرتهای مدرنیسم و اینکه چرا امروز دیگر نمیتواند در یک خانهی شیشهای زندگی کند، صحبتی داشتهام.
ورمسر: از آنجا که پدرت معمار بوده،کتابت داستانی شخصی ارائه میکند از اینکه تجربه کردن ویژگیها و ایدئولوژی معماری مدرن از درون چگونه است. حال و هوای مدرنیسم چقدر بر تو تاثیر گذاشت؟
گاربر: زبان مدرنیسم یکی از اولین زبانهایی بود که من یاد گرفتم. مثل مذهبیون که به بچههایشان میآموزند که نام قدیسها و متون مقدس را از بر کنند، پدرم ذهن من را با زیباییشناسی مدرنیسم تربیت کرد. جذبهی شورمند او مرا میکشید. مجبور بودم خوب نقشم را ایفا کنم چون میخواستم توجه پدرم را جلب کنم. کشاندن یک کودک به دنیای زبانی جاذب و بیپروا، تکاپویی دلفریب است. من اسامی معماران را مثل ورد تکرار میکردم؛ میس[۶]، آلتو[۷]، گروپیوس[۸]، سارینن[۹] و مخصوصاً لوکوربوزیه[۱۰]. در هشتسالگی اعلام کردم که ویلا ساوا[۱۱] خانهی محبوبم از بین خانههای کوربو است. چند بچه وجود دارد که وقتی به خطوط قوسهای سقف نگاه میکند، زیر لب بگوید «سهمی هایپربولیک»؟ زمانی که هنوز پاهایم [از روی صندلی] به زمین نمیرسید، در دفتر پدرم عکس ساختمانهای لوکوربوزیه را بررسی میکردم. من را تربیت کرده بودند تا پلانها را بخوانم و سعی کنم فضایی را که این خطوط مدادی توصیف می کردند، در ذهنم تجسم کنم.
ورمسر: پدرت از بسیاری نظرها آدم بدغلقی بود. فکر میکنی تعلق خاطرش به مدرنیسم بر روی او تاثیر گذاشته بود؟ اهمیت مدرنیسم برای او چقدر بود؟
گاربر: پدرم همیشه بدغلق نبود. این [بدقلقی] مربوط به بعدهاست که تحت فشار و مخالفت بود. پدر او یک معمار پیرو مکتب بوزار[۱۲] و از یک خانواده پدرسالار آلمانی بود و مادرش، یک خانم کاملا اشرافی از تبار ویکتوریایی بود که نسبت به پسرانش سختگیری میکرد. این مهابت و صلابت خانوادگی در دههی ۱۹۲۰ فروریخت. اولین باری که پدرم موسیقی جاز شنید، دنیای جدیدی به رویش گشوده شد؛ هرچند که حتی از گفتن کلمه «جاز» سر سفرهی شام منع شده بود. وقتی در دانشگاه با معماری مدرن آشنا شد هم اتفاق مشابهی برایش رخ داد. او با تمام وجودش با این موضوع در آمیخت و با آن یگانه شد. اصول مدرنیسم از خانوادهاش برایش مهمتر شدند. این [اتفاق] برایش کشیدن خط بطلان بردامنهای بلند مادرش، مبلمانهای پر از تزئینات، معماری تقلیدی پدرش از ستونهای یونانی و طراحیهای توماس جفرسون[۱۳] بود. او و پدرش در کتابخانهی پدرش که ریختی قرون وسطایی داشت، با عصبانیت در مورد معماری جدل میکردند. پدرم کمابیش برای هر ساختمان مدرنی که در دهههای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ در سینسیناتیِ سنتآیین طراحی می کرد، مجبور بود بجنگد. گاهی این جنگ و جدلها او را سرزنده میکرد ولی با گذشت زمان، گوشتتلخ شد.
پدرم عاشق درس دادن و عاشق شاگردانش بود. من برایش شاگرد سرسپرده بودم که باعث میشد همیشه عشق و توجهاش را کسب کنم تا اینکه وارد دورهی نوجوانی شدم. دورهی بلوغ و جوانی من و برادرانم در دههی ۱۹۶۰ بود که وضعیت فرهنگی درگیر تغییرات رادیکال بود. ناگهان پدر ما، مدرنیست رادیکالی که از معماران دههی ۱۹۲۰ الهام میگرفت، در مقابل رادیکالهای جدیدتری قرار گرفته بود و احساس میکرد که آنها باورهایش را به چالش کشیدهاند. او با ما که همسر و فرزندانش بودیم سر جنگ افتاد. ما را دشمن پنداشت و در تلهی خشم فزایندهای که از بیماری روانیاش مایه میگرفت، گرفتار شد. این روند باعث شد که بدقلق شود.
ورمسر: خانهی مدرنیستیای که در آن بزرگ شدی چه حسی برای تو دارد؟
گاربر: وقتی در خانهی ویکتوریاییمان[۱۴]، که خانوادهام سه نسل متوالی در آن زندگی کرده بودند، زندگی میکردیم، حس دختری در یکی از رمانهای لوییسا می الکوت[۱۵] را داشتم. زمانی که پنج ساله بودم، برای یک هفته با خانواده در کلبهی مدرنی اقامت داشتیم که پدرم برای یکی از دوستانش در ناتتاکت[۱۶] طراحی کرده بود. این اولین تجربهی من از زندگی در دنیای مدرن بود. حس میکردم که خورشید و باد و نور در آن خانه جلا میگیرند، همانطور که در کنار دریا حس متفاوتی دارند. بعضی از روشنترین خاطرات بچگیام در فضای آفتابگیر آن خانه هستند. آنجا دختر دیگری بودم. من با هیجان منتظر زمانی بودم که خانهی مدرنیستی خودمان را داشته باشیم و گذشته را پشت سر بگذاریم و پدرم هم این هیجان را تحریک میکرد.
در اواسط دههی ۶۰ که به خانهی شیشهای خودمان نقل مکان کردیم، احساسمان نسبت به آن کمی پیچیده بود. در ابتدا فقط یک جعبهی خشن و بدون نازککاری از چوب پلایوود[۱۷] و دیوارهای شیشهایِ محصور در زمینهای گلی بود. ما در یک کارگاه ساختمانی زندگی میکردیم که آخر هفتهها، کل خانواده برای تمام کردن آن کار میکردند. در اکثر مواقع پدر دوستداشتنی و جذابم غیبش می زد و [صرفاً] به سرکارگری تبدیل شده بود که یک پروژهی عمرانی را انجام میداد. من و برادران کوچکم که دوازده، نه و شش ساله بودیم، به اندازهی کافی مهارت نداشتیم. این آغاز موعظه شدنهای دائم ما بود. حس عجیبی بود که به جایی نقل مکان کرده بودیم که برای ما طراحی شده بود ولی حق هیچ اظهار نظری در آن نداشتیم. وقتی پلانها را نگاه کردم و متوجه شدم که جای دو تخت یکنفرهی دوقلو و صندلیهای درون اتاقم هم از پیش مشخص شده است، حالم واقعاً بد شد. حتی دربارهی اتاق خودم هم حق سخن گفتن نداشتم.
وقتی ساخت خانه تمام شد و در آن مبلمان مدرن، آثار هنری، مجسمه و چراغهای سقفی مدرن و بلندگوهای بزرگی برای ضبط صوت گذاشتند، تبدیل به یک شاهکار شده بود؛ بهطور نفسگیری زیبا بود امّا این زیبایی تقریباً بیش از اندازه بود.. ما هنوز بچه بودیم. خانهای بدون اره و خاک اره میخواستیم و از این دستاوردمان مغرور بودیم. چیزی را که همهمان میخواستیم به دست آورده بودیم ولی این [خانه] بیش از حد روشن و پر سروصدا بود. دنج نبود. حریم شخصی نداشت. بعضی روزها پشت دیوارهای بلند شیشه ای حس میکردم بیپناهم و شبها که شیشهها آینه میشدند، احساس دستپاچگی میکردم. مثل زندگی کردن در موزهای بود که سرتاپا مدرن است.
ورمسر: آیا چیز ترسناکی در برداشت نسخهی مدرنیسم پدرت وجود داشت؟
گاربر: من حضور سایهای را روی زندگیمان در خانهی شیشهای احساس می کردم، انگار که درون یک آینهی جادویی گیر کرده باشیم. قوانین مدرنیسم زندگی ما را کنترل میکردند. کوربوزیه حکم کرده بود که نه کاناپه، نه پرده، و نه لامپهای پایهدار؛ ما هم نمیتوانستیم این قوانین را زیر سوال ببریم. هیچ جایی نداشتیم که بتوانیم کنار هم بنشینیم. ما مثل جزیرههایی در صندلیهای نالز اند ایمز[۱۸]، زیر نورهای موضعیِ سقفی و جدا از هم مینشستیم. شورِ دو قطبی پدرم که در خانهی ویکتوریاییمان و راهروهای پرشمارش در زنجیر شده بود، حالا در اتاق بزرگ [این خانه] با دیوارهای شیشهایاش میخروشید. وقتی که نور لامپها را شدیدتر و صدای موسیقی را بلندتر میکرد، بیشتر به وجد میآمد و زندگی رویایی مدرنش به او حیات میبخشید. زندگی ما بیش از حد بیپرده و هر قید و بندی در آن ممنوع شده بود. این معجون خطرناکی بود. زندگی ما از درون پاشید.
ورمسر: تو با کاری که پدرت به عنوان یک معمار میکرد همدل بودی. آیا در نظر تو او قهرمانی بود که با دشمنان مدرنیسم مبارزه میکرد؟ یا او چیز دیگری بود؟
گاربر: وقتی دختربچه بودم و در ساختمانهای پدرم پرسه میزدم، مخصوصاً در کتابخانهی عمومی سینسیناتی[۱۹]، تحت تأثیر ابهت پدرم قرار میگرفتم. ساختمانهای پدربزرگم بعضی از تاثیرگذارترین ساختمانهای شهر بودند، مثلاً برج مرکز تراست[۲۰] که یکی از برجهایی بود که در خط آسمان شهر دیده میشد. فکر میکردم معمارها مهمترین افراد دنیا هستند. ما سر میز شام داستان مبارزات پدرم برای ساختن ساختمانهایش را میشنیدیم و من با او احساس همدردی داشتم.
وقتی خاطراتم را مینوشتم، یکی از آموزگارانم گفت تعجبی ندارد که تحصیلاتم در زمینهی حماسههای یونانی بوده است. [او می گفت:] «تو در دنیایی اساطیری بزرگ شدی و پدرت در حد و اندازهی یکی از قهرمانان اساطیری بوده است». پدرم مثل اودسیوس[۲۱] قهرمانی ترفندباز و در-نبرد بود. ولی اودیسه، در نهایت به مقصد رسید. هر چقدر هم که در طول زندگی احساسم نسبت به پدرم پیچیده بود، میخواستم که در نهایت او هم به مقصد برسد.
ورمسر: به عنوان یک دختر و سپس یک زن، آیا مدرنیسم پدرت برای تو حس جنسیتزدگی[۲۲] داشت و چیزی منحصراً مردانه بود؟
گاربر: بخش عمدهی زندگی در دهههای ۵۰ و ۶۰ دارای حس جنسیتزدگی بود. دنیای مردانهای بود. کارکنان دفتر پدرم همه مردانی بودند که پشت میزهای نقشهکشی کار می کردند و [فقط] منشیاش زن بود. وقتی به عنوان یک دختر اعلام کردم که میخواهم معمار شوم، پدرم بلافاصله با تصمیمم مخالفت کرد. گفت دنیای ساختوساز خیلی خشنتر از آن است که زنان بتوانند همپای مردان کار کنند و آنها به زنی که در رأس کار باشد، احترام نمیگذارند. پدرم عضو یک باشگاه ادبی کاملا مردانه بود که حتی به زنان اجازهی سرو غذا را هم نمیداد. پدرم حکم کرد که به مدرسهی منشیگری بروم تا از آن طریق وارد دانشگاه شوم. من خشمگین بودم. نمیخواستم منشی شوم!
ولی استثنائاتی هم وجود داشت و پدرم با دو زن ارتباط کاری داشت. همانطور که آلیس فریدمن[۲۳] در کتاب زنان و ساختن خانه مدرن[۲۴] اشاره می کند، بسیاری از خانههای مدرنیستی به خاطر همکاری چشمگیر بین کارفرمایانِ زن و معماران به وجود آمدهاند. پدرم مشتریای داشت که از دوران تحصیل در دانشگاه کرنِل[۲۵] همدیگر را میشناختند و پدرم اقرار میکرد که او میتوانسته معمار باشد ولی در عوض هنرمند و طراح فرش شده بود. خانهای میخواست بدون هیچ زاویهی قائمه و درخواستهای بسیار ریز و دقیقی برای نقشهی خانهاش داشت. پدرم همکاریشان را محترم میشمرد.
ورمسر: آیا حس می کردی که باید زیبایی شناسی مدرنیستی را ادامه دهی، اینکه [این نوع زیبایی شناسی] بخشی از میراث توست؟
گاربر: وقتی در نوزده سالگی از خانه رفتم و برای یک سال ساکن فرانسه شدم، مثل سفرهای زیارتی به دیدن ساختمانهایی میرفتم که لوکوربوزیه طراحی کرده بود،. چندین بار نامههایی طولانی دربارهی بازدیدم از ویلا ساوا نوشتم ولی دنیا و زیباییشناسی پدرم با رنج احساسیای که از زندگی با او کشیده بودیم، در هم گره خورده بود. می خواستم از دنیای او فرار کنم و کشف کنم که چه چیزی برایم جذاب است.
نوشتن چیزی شد که مال خودم بود و نه پدرم. گاهی حتی ده صفحه در روز در مجلات می نوشتم و سعی میکردم که صدای خودم را به وجود بیاورم. در دههی سوم زندگیام، طب سوزنی من را از افسردگی چندین ساله نجات داد. من این حرفه را انتخاب کردم تا به دیگران کمک کنم. بعد از دوران کودکیام، به چیزی متفاوت با پدرم احتیاج داشتم. به راهی احتیاج داشتم تا درد و بیماری روانی را درک کنم و این [کار] راهی به من نشان داد تا به مردم کمک کنم دردهای طاقتفرسایشان بهبود یابد.
من هیچوقت به فضایی مدرن برای زندگی احساس نیاز نکردهام. من در یک شاهکار بزرگ شدم. این تجربه برایم تکرارشدنی نبود. من در خانههایی به سبکهای مختلف معماری محلی امریکایی زندگی کردهام و در جریان بازسازی بسیاری از آنها نیز کمک کردهام. وقتی که چند سال پیش، همان خانهی شیشهای که در آن بزرگ شده بودم را برای فروش گذاشتند، ویدئوی تبلیغاتی خانه را به دخترم نشان دادم. او هیجان زده شده بود: «اونجا زندگی کردن باحال نیست؟ تا حالا به این فکر کردی که برگردی اونجا مامان؟» با وجود اینکه از لحاظ اقتصادی ممکن نبود ولی برای اولین بار بعد از نوزده سالگی که از خانه رفته بودم، تصور کردم که دوباره دارم آنجا زندگی میکنم. اولین فکرم این بود که باید مبلمان مدرن متناسب با خانه بخرم. زندگی در آنجا واجد توقعی است که همه چیزهایش باید هنری و ظریف و با خانه متناسب باشند. ذهنیت ویترین بودن، یادمانی برای مدرنیسم بودن و احساس نیاز به اشیاء ظریف برای چیدمان خانه به من هجوم آورد. احساس میکردم توقعِ کمال دارم و اشیاء برایم جذبه یافتند؛ جذبهای که بخشی از احساساتی بود که دیگر مطابق با آنها زندگی نمیکردم. به سرعت این ایده را کنار گذاشتم و از اینکه در خانهای بسیار سادهتر در مِین[۲۶] زندگی میکنم، احساس آسودگی کردم.
ورمسر: زندگی مادرت پس از ازدواج را در کتابت بسیار دقیق و خوب تعریف کردهای. مادرت چقدر به رویاهای پدرت اعتقاد داشت؟
گاربر: مادرم یک دختر بیستسالهی ساده بود که با پدرم که در آن زمان ۳۷ سال داشت و برای درمان افسردگیاش تحت شوکدرمانی بود، آشنا شد. مادرم با او ازدواج کرد چون فکر میکرد که پدرم به کمکش احتیاج دارد. پدرم لباسها و جواهراتش را برایش انتخاب میکرد. برایش کتابهای هنری میخرید تا در مادرم هنر مدرن را بیاموزد. مادرم خیلی تلاش میکرد تا پدرم را خوشحال کند. دوست داشتن مدرنیسم برای مادرم امری ذاتی نبود. او در دنیای پدرم احساس ناکارآمد بودن میکرد. به عنوان یک همسر حامی، با همهی علائق پدرم کنار میآمد و زمانی که به خانه شیشهای نقل مکان کردیم و در حال ساخت باغها بودیم، خانواده را در کنار هم نگه داشته بود. او سالها از رفتار پدرم دفاع کرد یا برای آن بهانه میتراشید. بعد از اینکه [به دلیل بیماری] تا لب مرگ رفت، شروع به شک کردن دربارهی رفتار پدرم کرد و دست از گول زدن خودش و نادیده گرفتن اینکه چقدر رفتار پدرم بد است، برداشت. ولی او هیچ نمیدانست که چطور میتواند از آن وضعیت رها شود. دوباره به درس خواندن برگشت، مدرک گرفت و شغل پیدا کرد و دو هفته بعد از آنکه من از خانه رفتم، نقشهاش برای متارکه را عملی کرد.
ورمسر: از اینکه پدرت با شور و شوق مدرن بودن را به تو آموزش داده بود خوشحالی؟ یا از اینکه همهی این چیزها بیش از حد سنگین بودهاند ناراحتی؟
گاربر: از زمانهای قدیم، بسیاری از استادان فرزندانشان را از سنین کم در حرفهشان آموزش میدادهاند. میتوانم مثلاً خاندان وایِت[۲۷] را مثال بزنم که همه آموزش نقاشی دیده بودند. استادان طبِ سوزنی چینی معمولا فرزندانشان را در این حرفه آموزش میدادند. بسیاری از استادان، زورگوهایی با زندگیهای سخت و دردناک بودهاند. با وجود سرگذشت زندگیام و همهی کارهایی که برای التیام زخمهای دوران کودکیام کردهام، باز هم خوشحالم که نه تنها در زمینهی معماری مدرن آموزش دیدهام بلکه از اشتیاق و خلاقیت پرشور پدرم هم آموختهام.
منبع: Common Edge
[divider]پینوشتها[/divider]
[۱] Baron Wormser
[۲] Elizabeth W. Garber
[۳] Implosion: A Memoir of an Architect’s Daughter
[۴] Woodie Garber
[۵] Cincinnati’s
[۶] Mies
[۷] Alto
[۸] Gropius
[۹] Saarinen
[۱۰] Le Corbusier
[۱۱] Villa Savoye
[۱۲] Beaux Arts
[۱۳] Thomas Jefferson
[۱۴] Victorian
[۱۵] Louisa May Alcott
[۱۶] Nantucket
[۱۷] plywood
[۱۸] Knolls and Eames
[۱۹] Cincinnati Public Library
[۲۰] Central Trust Tower
[۲۱] Odysseus
[۲۲] Sexism
[۲۳] Alice Friedman
[۲۴] Women and the Making of the Modern House
[۲۵] Cornell
[۲۶] Maine
[۲۷] Wyeths