نویسندگان: امیر بنیعامریان، سپیده علینژاد
در شهری که از انسان تا ماشین، همگی واجد خصلت سراسیمگی اند، اینکه بتوان مکانی را یافت تا فارغ از تمام شتابزدگی ها و سراسیمگی های هر روزه «لحظاتی» را در آن به آرامش سپری کرد، شاید در ابتدا امری دشوار به نظر برسد، اما پس از کشفْ تبدیل به آنچنان مکان مهمی می گردد که تک تک لحظات حضور در آن غنیمت است.
در شهری که سودای مدرنیسم در سر دارد، همه خیابانها و کوچهها تبدیل به کارگاه ساختمانی شدهاند، شهری که در آن «همهچیز گُنگ و مهمل است اما هیچچیز تکاندهنده نیست»۱ نمای ساختمانها، درختان و گیاهان زینتی، رواقها و سنگفرشها و حتی خود ما نیز ابزاری گشتهایم برای توسعه سرمایهداری! توسعهای هنوز نابالغ که اندام شهرهای ما را ناموزون بار آورده است، تو گویی به این بسنده نکرده و به قلب سالخورده شهر نیز رخنه کرده است. خانههایی که به قصد بخشیدن چهرهای نو، در جایجای بافت کهن شهر نمایان میشوند، اما بدون هیچگونه پیوندی با حیات شهری روزگاران پیش از خود. نماهایی ویترینگونه که هریک در رقابت با دیگری به گونهای نامتجانس در کنار یکدیگر ملودی آشفتهای از تهران مدرن را مینوازند، ملودیای که طنین دلخراش آن تهران سالخورده را بهسان عروسک خیمهشببازی به رقص درآورده است و تماشای این نقاب مضحک بر چهره پرچین و چروک تهران قدیم به حق ناظر را با «تراژدی توسعهی»۲ تهران بهخوبی آشنا میکند. توسعهای آمیخته از شوق و نیز درماندگی در برابر مدرنیسم. گویی این شهر صبور به اکراه تن به زوال میدهد و خود را قربانی مدرنیسمی بدقواره میکند، سپس توسعه مییابد، خانهها و سراها و آبانبارها و حمامها به حکم فرسودگی، جای خود را به مغازهها و کارگاهها و کاربریهای پرسودتر میدهند و بدین سان تهران قدیم تکه به تکه تبدیل به تهران نهچندان جدید و نه چونان قدیم میشود، پژمرده میشود و گاه خالی از زندگی… . نفس فرآیند توسعه، درست در همان لحظه که برهوت بیحاصل اطراف تهران را به یک فضای پررونق بدل میکند، قلب شهر را از زندگی تهی و تبدیل به عرصهای برای اقتصاد جدید و پویا میکند. عرصهای که هیاهو و تناقضِ فعالیتهای مدرن، کارگاهها و تولیدیها در کالبد کهن و موتورهایی که بیوقفه در پی چیزیاند، اکنون تبدیل به پارههایی جداناشدنی از آن شدهاند. هرچه میکوشیم تا حسّی بیعیب و نقص را بههنگام نظاره به پیکره قدیم تهران تصور و بر ذهن خود حک کنیم، پیوسته به تجربهای ناموفق میرسیم. چراکه تجربه ما از تهران بهجامانده از دهه ۳۰ و پیش از آن دیگر تجربهای ناب نیست، که آمیخته شده به تلوّنی از آدمهایی با فرهنگهای متنوع، سلیقهها و سبکهایی التقاطی و گاه بدل گشته به عرصههایی بهدور از حیات شهری. گذر زمان آنچنان بر چهره شهر و محلات تاریخی آن ملموس و نمایان است که بهسادگی میتوان رد آن را در همنشینی مظاهر آشفته بهظاهر مدرن در کنار بازماندههای تاریخی شهر یافت. مجاورتی که شهر را چنان در تمامی سطوح و لایهها دچار آشفتگی ساخته که دیگر نه بناهای کهن را توان کمر راست کردن هست و نه ساختمانهای جدید را راهی برای حضور بیدغدغه در کنار بناهای قدیمی. اما در دل این همهمه، ناهمگنی و ناموزونی، هستند فضاها، بناها و گذرهایی که از هجوم بیوقفه مدرنیزاسیون در امان مانده و ما را به نقاطی از تاریخ شهر پیوند میزنند و تار و پود رؤیای تهران قدیم را در ذهن ما میبافند، خیابانهایی که هنوز چنارهایش نشان از روزگاری کهن دارند و پرسه نسیم در میان شاخ و برگ آنها، بویی آشنا به مشام ما میرساند. بویی متعلق به گذشته که ندیدیم اما با آن کاملا آشناییم چراکه زندگی در آن را در ذهن خود تجربه کردهایم. در میان رگ و ریشههای تهران قدیم، زیر پل حافظ، وقتی که مازِ ترافیک ماشینها و موتورها را با موفقیت و سلامت به سرانجام میرسانی، وارد خیابان نوفل لوشاتو میشوی و خود را که به نسیم میسپاری تو را رهنمون میشود به سوی گذری که تو گویی نه کوچه است و نه حیاط! گذری که در «دارد» و اولین چیزی که با خود میاندیشی این است که آیا اجازه ورود به این فضا را داری؟ نگاهِ سؤالت گره میخورد به اتاقهای بیرونزده خانههای درون کوچه که به هنگام ورود فضا را تنگتر میکند و آنچنان محصوریت خوشایندی به فضا میدهد که نه از ترس تنگیِ فضا به دنبال فرار از آنی و نه از گشودگی بیش از حدِ آن دچار حس ناامنی میشوی؛ دو کیفیت آشنایی که بیاغراق در بیشتر نقاطِ تهران امروز حس میشود. این گذر که نام «لولاگر» بر خود دارد، با عرضی حدود شش متر که حتی در ورودیها به کمتر از دو متر کاهش مییابد و طولی معادل هشت پلاک مسکونی کوچک و متوسط و بر مبنای نقشههای رسمی، جزو معابر محلی تهران به شمار میآید. لیکن با حضور در این مکان و به واسطه تجربه کیفیتهای فضایی این گذر، تمامی اعداد و مختصات به کناری میرود و آنچه اهمیت مییابد حس بودن در فضاست. نمای آجری بدنههای این گذر به گونهای مطبوع حسّی گرم و صمیمی به فضا میدهد و حضور دو – سه دهانه مغازه سرزندگی قابل توجهی به این گذر داده که تبدیل به بهانهای برای گرد هم نشستن افراد گردیده است. کاربریهای کوچکی که در ساعاتی از ظهر و ساعاتی در شب موجب شلوغی این مکان شده و بدین ترتیب فضا به تصرف انسان درآمده است. پنجرههایی دور تا دور اتاقها به صورتی صمیمانه رو به سوی گذر میگشایند و به هنگام نظاره آنها، در رؤیای بودن در پشت این پنجرهها به صرف یک چای یا قهوه در حال تماشای گذر غرق میشوی. پیچکهایی را میبینی که از سر و روی دیوارها بالا رفته و درختانی درون حیاط خانهها که نگاهت را به آسمان میدوزند و در عین حال کوچه را نیز از سایه خویش بینصیب نمیگذارند و با بازی نور و سایه، دلپذیری فضا را دوچندان میسازند. چند قدم بیشتر که با تردید پیش میروی و سرک میکشی به امتداد گذر، جمعی را میبینی که بر روی صندلیهای پلاستیکی رنگی در میان گذر دور هم نشستهاند. آنگاه تردیدت کمرنگ میشود و به خود اجازه میدهی که پا را فراتر از آستانه بگذاری و به قلب فضا بروی و کاوش کنی. چه زیبا مییابی و دلنشین که مردم را اینگونه آسودهخیال میبینی در میان کوچهای نشسته و هول گذر ماشین در آنها نیست. مردمی که به بهانه نیموعدهای، چنین به فضایی دنج و دور از هیاهوی شهرِ پرتکاپو پناه آوردهاند. فضایی نهچندان عجیب و مجهز اما آرام و دنج و برای «انسان». فضایی که گویا تنها راه جدایی خود از محیط بیسامانش را در سادگی، خلوص و نیز ورودیهای غریبگز و درهای ساده خود یافته است. گرچه به هنگام گذر از خیابان نوفل لوشاتو، این کوچه جلب نظر نمیکند، اما به محض حضور در فضا آنچنان همهچیز آشنا، دنج و صمیمی به نظر میرسد که گویی گمشده خود را در میان تمام فضاهای شهر یافتهای و دلت میخواهد لحظاتی چند هم که شده در میان این مردم بنشینی و اوقات هرچند کوتاهی را در این فضا به تماشای این سادگی سپری کنی. مکانی که برخاسته از نیاز مردم این شهر به یک فضای بدون سقف، بیهیاهو، امن و ایمن بوده و جای خود را در گوشهای از دل تهران قدیم یافته است. این تجربه خاص و متفاوت از این فضا نه صرفا به سبب زمینه تاریخی بناهای آن، که ثمره همخوانی فضا در تمامی ابعاد آن با ویژگیهای انسانی است. مقیاس کوچک این مکان که حس آگاهی از فضا را برایمان میسازد همان دلیلی است که مادران و پدران با خیالی آسوده به کودکان خود اجازه میدهند تا در این گذر به دلخواه خود حرکت و گاه نیز بازی کنند. این کوچکمقیاسی نهتنها در اندازه کوچه، که در جدارهها هم صادق است. در اینجا نه ساختمانهای بلندمرتبهای را میبینی که ریتم و آهنگ کوچه را در هم بشکند و نه حجم و نمای بناها به سان شکلی عجیب و ناهمگون به چشم میآید. حتی اگر قرار به مرمت این خانههاست، اصالت و هارمونی اجزا حفظ میشود. غلبه حضور انسان در فضا به عنوان اصلیترین دستاورد این مکان، به گونهای است که تلاش ماشینهای پارکشده در کوچه برای برهم زدن این هماهنگی زیبا، نافرجام مانده است. «یک شهر بزرگ همواره این جذابیت دوگانه را دارد که از ورای آنچه که شده، میتوان با دلتنگی به آنچه که قبلا بوده دوباره فکر کرد»۳ و تهران تا امروز، به واسطه چنین فضاهایی هنوز هم می تواند مجال تفکر درباره گذشته اش را فراهم سازد. اما سوال اساسی درباره تهران فرداست و اینکه این شهر تا چه اندازه در مسیری قدم برخواهد داشت که همچنان امکان تأمل و درنگ را به شهروندانش بدهد تا به گذشته شهر خود بیاندیشند و خیال آن را برای خود ببافند. تصویری از شهر قدیم و تصوری از تصورِ شهر قدیم از آینده خود. «شهرها نیز مانند رؤیاها از آرزو و هراس ساخته شدهاند»۴ ، آرزو و هراسهای ما آدمها که رد آنها لایهلایه بر روی چهره شهر بر جای میماند و ما را با خود میبرد تا گذشتههای دور؛ اما تهران شهری است که در رؤیای آینده بهتر، آنچنان به سوی مدرنیسمی توسعهنیافته دویده است که نه نقطه عزیمت خود را به یاد دارد و نه میداند به سوی کدامین «تهران آینده»ای شتابان است.
پینوشت
۱. عبارتی که سن پرو (قهرمان رمان رمانتیک روسو به نام« الوئیز نو») برای تعریف زندگی در کلانشهر خطاب به محبوب خود به کار میبرد.
۲ . اصطلاحی که مارشال برمن در کتاب «تجربه مدرنیته» برای توصیف سرگذشت «فاوست» گوته به کار میگیرد.
۴و۳. «شهرهای ناپیدا»، ایتالو کالوینو
[divider]منبع[/divider]
[button color=”white” size=”normal” alignment=”none” rel=”follow” openin=”samewindow” ]شمارهی ۲۴ فصلنامهی همشهری معماری[/button]