شهر خدا یا شهر بی‌خدا!

نویسنده: هانا محمدی | کارشناس ارشد برنامه ریزی منطقه ای دانشگاه شهید بهشتی


شهر خدا (City of God) فیلمی برزیلی به کارگردانی فرناندو میرلز (Fernando Meirelles) و به نویسندگی پائولو لینز (Paulo Lins) است. فیلم دارای ژانر گانگستری و محصول سال ۲۰۰۲ است. این فیلم ابتدا در کشور برزیل و یک سال بعد در سینماهای سایر کشورها به اکران عمومی رسید. فیلم روایتی از رشد جرم و جنایت در حاشیه شهر ریودوژانیرو در برزیل در خلال سال‌های دهه ۶۰ تا ۸۰ میلادی است. شهر خدا داستان تبهکاران حومه‌ای فقیر و نکبت‌زده را بر اساس یک داستان واقعی از دهه ۱۹۶۰ تا دهه ۱۹۸۰ دنبال می‌کند.

شهر خدا را افرادی تشکیل می‌دادند که در دهه‌های ۶۰ تا ۸۰ میلادی یا به‌واسطه وقوع سیل و یا به‌علت آتش‌سوزی در محلات فقیر، بی‌خانمان شده بودند. آن‌ها به امید یافتن بهشت به شهر خدا آمدند. آن‌جا نه از خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده خبری بود و نه از وسایل حمل‌ونقل عمومی؛ شهر نیز تازه در حال برق‌کشی بود؛ همه این محرومیت‌ها به این دلیل بود که دولت‌مردان از مردمان شهر خدا خوششان نمی‌آمد. شهر خدا از خانه‌های تیپی تشکیل شده است که در مورد سازنده و حامی آن سخنی به میان نمی‌آید. این شهر هیچ ربطی به ریودوژانیرویی که در کارت‌پستال‌ها مشاهده می‌کنید، ندارد. بچه‌ها از سن کودکی شروع به مصرف مواد مخدر و انجام امور خلاف می‌کنند. دست هر پسربچه‌ای یک اسلحه است و آدم‌کشی سهل‌ترین کار است؛ حتی پلیس هم با خلاف‌کارها  هم‌پیمان است.

زپیگوئنه (Ze pequeno) رهبر یک گروه تبهکاری است که در کودکی تنها به دلیل رفع عطش خود برای خونریزی همه پرسنل و مهمانان متل را قتل‌عام کرد. او که از کودکی سودای رهبری در سر داشت، سرانجام در جوانی به آرزوی خود رسیده و به همراه گروه خود بزرگ‌ترین فروشنده مواد مخدر در شهر خدا می‌شود. کسانی که با او موافق‌اند، به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده و برای مصرف مواد به او وابسته می‌شوند؛ افراد مخالف نیز کشته می‌شوند. این وضعیت تا زمانی ادامه می‌یابد که زپیگوئنه (Ze pequeno) براثر سو تفاهم خانواده مانه گالینا (Mane Galinha) (معروف به ند قوی) را به رگبار می‌بندد. ند قوی برای گرفتن انتقام به گروه ضعیف‌تری که آن‌ها نیز فروشنده مواد مخدر بودند، می‌پیوندد. این گروه آن‌قدر دست به سرقت مسلحانه می‌زند تا پول و قدرت لازم برای مبارزه و از میان برداشتن زپیگوئنه (Ze pequeno) را به‌دست آورد. در ادامه شاهد آن هستیم که دو گروه تبهکاری که یکی به رهبری زپیگوئنه (Ze pequeno) و دیگری به رهبری ساندرو سینیوره (Sandro Senoura) هستند، می‌خواهند هم‌دیگر را از دور خارج کنند تا توزیع مواد مخدر و قدرت را در شهر خدا به‌تنهایی در دست بگیرند.«من مواد می‌کشم؛ آدم می‌کشم؛ دزدی می‌کنم؛ من یک مردم». این تفکر بسیاری از کودکانی بود که برای مبارزه میان دو گروه بزرگ تبهکاری داوطلب می‌شدند. تقریباً دست هر کودکی در شهر خدا یک اسلحه بود. حتی آن‌هایی که از این وضعیت خسته شده بودند و آرزوی زندگی در مزرعه‌ای آرام به‌دوراز جرم و جنایت را داشتند، کشته می‌شدند. در این میان بوشکاپه (Buscape) که دهه‌های زیادی از زندگی خود را در شهر خدا سپری کرده بود، راوی داستان است؛ او کسی بود که از کودکی از جرم و جنایت و حتی پلیس شدن نفرت و شاید بتوان گفت وحشت داشت و در فکر یافتن شغلی مناسب بود. او از کودکی به عکاسی علاقه‌مند بود و با دوربین عکاسی خود سعی در گرفتن عکس‌های هیجان‌انگیز داشت. وی برای گذراندن امورات خود در فروشگاه‌ها و مکان‌های متعددی کار می‌کرد؛ اما این‌ها کار موردعلاقه‌اش نبودند.

با بالا گرفتن مبارزه‌های مسلحانه میان دو گروه اصلی فروش مواد مخدر در پایان شاهد دستگیری رهبران دو گروه به‌دست پلیس هستیم. زپیگوئنه (Ze pequeno) تمام سلاح‌هایی را که فروشنده اسلحه برای فروش نزد او برده بود، بدون پرداخت هیچ پولی با زور گلوله از او می‌گیرد و از آن‌جاکه فروشنده اسلحه برای پلیس کار می‌کرد، پلیس برای گرفتن انتقام در جریان تبهکاری دخالت کرد. پلیس زپیگوئنه (Ze pequeno) را به خلوتی برده و تمام ثروتش را به چنگ می‌گیرد و درحالی‌که صندوقچه خالی او را به دستش می‌دهد، می‌گوید: «شروع کن پرش کن، ما دوباره برمی‌گردیم». پس از ترک کردن محل توسط پلیس، کودکان عضو گروه زپیگوئنه (Ze pequeno) که او را تنها یافته بودند، با ضرب گلوله وی را کشته و رهبری را به عهده می‌گیرند و جریان تبهکاری‌ها ادامه می‌یابد.

بوشکاپه (Buscape) (راوی داستان) که مدتی برای دفتر روزنامه کارهای کوچکی می‌کرد، در طول مدت درگیری از تمامی صحنه‌ها عکس گرفت. صحنه‌هایی که هیچ‌کس جرأت عکس گرفتن و حتی نزدیک شدن به محل را نداشت. صحنه‌هایی از کشته شدن زپیگوئنه (Ze pequeno) رهبر گروه تبهکاری و چپاول ثروت او توسط پلیس می‌توانست بوشکاپه را مشهور و ثروتمند کند؛ اما او تنها توانست عکس‌هایی را به آن دفتر ارائه کند که در آن از رانت‌خواری پلیس‌ها خبری نباشد؛ زیرا اگر این کار را می‌کرد، سند مرگ خود را امضا کرده بود. درنهایت او شغل موردعلاقه‌اش را پیدا کرده و به‌واسطه آن وضعیت مالی خود را بهبود بخشید.

در شهر خدا یا باید رییس بود و با زور و ستم سایرین را مجبور به اطاعت از خود کرد و یا باید رییس را کشت تا بتوان جایگزین او شد و سایرین را تحت سیطره خود درآورد. این قانون شهر خداست؛ جایی که حتی پلیس هم یا ناآگاهانه و از روی ترس جلوی ریشه دواندن فساد را نمی‌گیرد و یا آگاهانه و به خاطر تبعیض نژادی و رانت‌خواری هیچ تمایلی به نجات مردم آن ندارد. در یکی از بهترین سکانس‌های فیلم شاهد آن هستیم که تنبیه کودکی به خاطر عضویت در گروه مخالف این است که یا به دست و یا به‌پای او شلیک شود و این انتخاب بر عهده خود کودک گذاشته می‌شود. کودک با چهره‌ای پر از اشک دست خود را نشان می‌دهد؛ اما به‌پای او شلیک می‌شود. این سکانس نشان‌دهنده این است که حتی حق انتخابی که به مردم داده می‌شود، نمایشی است و هیچ‌کس جز رییس هیچ‌گونه حق انتخابی ندارد.

عنوان «شهر خدا» با تمام زیبایی‌اش جهنمی را به نمایش می‌گذارد که هیچ‌کس در آن آینده‌ای جز تبهکاری و غرق شدن در فقر و فلاکت را ندارد. شاید با نگاهی دیگر بتوان گفت مفهوم «شهر خدا» شهری است که خدایانش رهبران گروه تبهکاری هستند و هیچ‌کس در آن هیچ‌گونه حق انتخابی ندارد. این حومه فقیرنشین مدلی برای به نمایش گذاشتن جهان واقعی است؛ جهانی که در آن فقرا به دلایلی هم‌چون تبعیض نژادی و رانت‌خواری دولت‌مردان به‌دوراز هرگونه امکانات اولیه زندگی در حاشیه به‌سر می‌برند. این حاشیه‌نشینان به دلیل فقر شدید و دوری از هرگونه تسهیلات، فرصت پیشرفت و جهش طبقاتی نخواهند داشت و یا برایشان بسیار دشوار است. حتی دولت هیچ‌گونه توانمندسازی در خصوص این‌گونه افراد انجام نمی‌دهد؛ زیرا خواستار در حاشیه ماندن ابدی آنان جهت دست‌یابی به منافع شخصی خویش و دامن‌زدن به افکار تبعیض‌آمیز خود است.

 

سایر مطالب مربوط به سینما و شهر را در اینجا بخوانید.

 

 

مطلبی دیگر
یادداشت‌هایی نظری درباره‌ی «شهرهای خاکستری»؛ ظهور آپارتاید شهری؟