شهری که از شهریت افتاد

 تهران قدیم، شهری قابل درک بود. اما تهرانی که این روزها می‌بینم، از درک خارج شده است. هر شهری یک محدوده‌ای دارد. تهران اما محدوده‌ای ندارد؛ نه سرآغاز شهر مشخص است و نه پایانش. معلوم نیست از کجا شروع شده و به کجا ختم می‌شود. اکوسیستم این شهر ویران شده. باغ‌ها خراب شده‌اند و همه‌چیز انگار در این شهر ویران شده و به جای این ویرانی هم، ساختمان‌هایی سربرآورده‌اند که هیچ هویتی ندارند و فقط بالا رفته‌اند و نمای کوه را گرفته‌اند. انگار اختاپوسی روی شهر افتاده تا همه‌چیز را از بین ببرد؛ باغ‌ها، کوچه‌های قدیمی، خانه‌های قدیمی، ییلاق‌ها، درخت‌ها و هرآنچه آن شهر قدیمی دوست‌داشتنی و قابل درک داشت، خورده شده، از بین رفته و به جای آنها آپارتمان‌های ده، بیست طبقه بالا رفته است.
شهری که پیاده رو ندارد؛ پیاده‌رویی که جزو حقوق اجتماعی شهروندان است. شهر شهریت خود را از دست داده. تهران دیگر شهریتی ندارد و دلالان و نوکیسه‌ها، جان شهر را از آن گرفتند و به جای آن ساختمان‌های ده، بیست طبقه و برج‌های بدقواره ساختند. برای من این شهر از دست رفته. فکر می‌کنم کاری هم دیگر از کسی برنمی‌آید. این شهر دیگر، نه آن شهر قدیمی‌ دوست‌داشتنی قابل درک می‌شود و نه تبدیل به شهر دیگری که شهریت تازه خود را دارد و خاطرات تازه خود را می‌سازد. شهری که باید در حافظه جمعی محفوظ بماند، دیگر در حافظه جمعی نیست. چون این حافظه جمعی با قواره‌های معماری که زندگی در آن انجام می‌گرفته، محفوظ می‌ماند. اما حالا با این همه معماری عجیب و غریب و بی‌تناسب، دیگر معماری خاص برای شهر وجود ندارد. یا مکان‌هایی که حافظه فرهنگی و هنری شهر را حفظ می‌کردند، دیگر از بین رفته است. به عنوان مثال لاله‌زار قدیمی در تهران، بخشی از حافظه هنری شهر بود. اما بعد از کودتای ٢٨ مرداد، این خیابان را به محلی ناخوشایند تبدیل کردند و بعد از انقلاب هم که دیگر خراب شد و به جای آنکه دوباره به مرجعیت فرهنگی و هنری خود باز گردد، پاساژ چراغ و لامپ ساخته شد. در چنین شهری مردم چطور حافظه‌جمعی داشته باشند یا بخواهند آن را حفظ کنند. مردمی که در شهر بی‌حافظه زندگی می‌کنند، پای‌شان روی زمین نیست.
وقتی به آدم‌هایی که در این شهر راه می‌روند نگاه می‌کنیم، بدون هیچ حافظه جمعی مشترک احساس می‌کنیم مردم روی هوا راه می‌روند. حالا دیگر خیلی دیر شده و نمی‌توان درمقابل این همه ویرانی و از دست رفتن، کاری کرد، شهر را دوباره آباد کرد و ساخت.
کاری نمی‌شود کرد اما، من همچنان در این شهر زندگی می‌کنم. همچنان در خیابان‌ها راه می‌روم، در کافه‌ها می‌نشینم و با مردمی معاشرت می‌کنم که مهربان هستند. من نه با این شهر، که با مردم مهربانش زندگی‌ام را ادامه می‌دهم. چون لجوج هستم و دوست داشتن مردم از طبیعت کودکی من می‌آید، با مردم در این شهر می‌مانم. در شهری که هیچ‌وقت خویشاوند آن نشدم و در تاخت و تازها، هرآنچه قابل درک بود را از دست داد و حالا درک‌نشدنی‌و سخت، به گسترش هرآنچه نازیباست ادامه می‌دهد و شهری رها شده است. و چاره‌ای هم ندارم. چون چاره‌ای هم نیست و نداریم.

منبع: [button color=”white” size=”normal” alignment=”none” rel=”follow” openin=”samewindow” url=”http://www.etemadnewspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=546&PageNO=16″]روزنامه اعتماد[/button]

مطلبی دیگر
آنچه باید از ویلای نمازی و معمارش جیو پونتی بدانید