ماه را از مهر میبخشد ضیاءِ آیینهاش
شکلِ خورشیدی عیان اینجا ز هر خشتِ طلاست[۱]
دویست سالی از آن غروبِ نیمهٔ شهریورِ سالِ ۱۹۷ خورشیدی باید میگذشت تا شهر آهستهآهسته جایِ آن باغ -که پیکرِ رضا (ع) در او خفته بود- بگیرد و ساکنانِ تازهاش، همانها که از های و هویِ خشکی و بیآبیِ خانمانشان؛ پیِ رونقِ برآمده از زیارتِ پسرِ پیامبر بودند، آرامِ کاروبار وزندگی را پیرامونِ او بجویند. خانهها سر برآوردند و بازار و کاروانسرا. گنبدی خشتی بر قبهیِ مطهر افراشته شد؛ مسجدی در کنار و مدرسهای. حالا مشهد به اعتبارِ رضا، کمکم شهری میشد برتر از نوغان و سناباد و تابران. ترکتازیِ مغولان که فرو خفت، گردِ ویرانیِ چند دهساله از سرِ آبادی، به تدبیرِ نوادگانِ ایشان زدوده میشد. مسجدِ جامع در سمتِ قبله، آسمانِ میهمانِ زمین شد. مدرسهها هم عیارِ آبادانیِ و شکوه. مردمان رسمِ میزبانی وزندگی را دوباره مرور میکردند. هشتاد سالی بعدتر، هوشمندیِ هنرمندِ سیاست ورزی همچون امیرعلی شیر نوایی، ایوانی را در سویِ دیگرِ حرم، آنجا که عبادت با زیارت همراستا بود، بنا گذاشت و صحنی را در ذهن پروراند تا این بار زائران نه پشت به رضا که رو به رویش بنشینند و نجوا کنند. اینکه چرا ایوان را آنجا گذاشت؛ شاید بتوان تاریخ را جست و در لابهلایش به مسجدِ بالاسری رسید که پشت به هزار سال پیشتر گرم دارد و شاید گلدستهاش همان باشد که امروز هست و طلایش میدرخشد و ایوان بدان تکیه کرده است. باری؛ هنوز بازار از نوغان میآمد و از میان مدرسه و کاروانسرا میگذشت، بازار زنجیر میشد و آسوده بر جوارِ مسجدِ گوهرشاد میخرامید و به بازار بزرگ میرسید. پنجاه سالی بیشتر باید میگذشت از ایوان تا کارِ ناتمام، تمام میشد و تهماسبِ صفوی زراندود کردنِ ایوان و گلدسته را میآغازید. گنبدِ کهنه اما دیگر جلوه نداشت. پس گنبدی بلندتر، به آیینِ دل بستن به آنچه هست، ایوان، بر او ساختند، گویی آنچه از تهی شدن ایوان کم است، به سینهیِ آسمان برکشد؛ تا دلبری سهگانهیِ ایوان و گلدسته و گنبد بر رخِ تاریخ نشیند. باز باید پنجاه سالِ دیگر میگذشت تا به چهارصد سال پیشتر میرسیدیم. آنجا که فکرِ وجودِ فضایی باز برایِ زیارت پرداخته شد و دیگر کارِ ناتمامِ عصرِ تیموری، به دستِ سلطانِ صفوی تمام میشد. صحنِ چهار ایوانیِ کهنه، ایوانی از علی شیر به ارث میبرد و هندسهیِ غالبش را به فراخیِ ۱۰۰ در ۶۲ گز [۲] میگستراند تا ایوان را در میانه به آغوش کشد. حالا، ۷۸۳ سال بعد از غروبِ رضا (ع)، در واپسین روزهایِ پاییز، عباسِ یکم به مشهد رسیده است؛ به شکرانهیِ پانزدهمین سالِ پادشاهی. ایوان و گنبدِ زرین باز آراسته میشود و نقشِ آبیِ روایت بر ساقهاش مینشیند. خیابانی از دو سوی راه به حرم میگشاید، آب به میانه میخزد و شرق و شمالِ ایوان همشکل میگیرد. سردرِ بازار یادگار میماند اما مردمان و عابران، از آنسوی بازار بدین سوی لختی در میانِ صحن، رختِ زیارت میپوشند. روبهقبله، چند قدمی از ایوان و گلدستهیِ طلا که پس برویم؛ ایوانِ شمالیِ کاشی پوش و گلدستهیِ فرازِ آن به تماشاست. میگویند از همان زمان و حتی کمی قبلتر، نوایِ نوبت که نقارهاش خوانند، برآمدن و فروختن آفتاب را به یادِ همنشینان سرایِ مهرِ هشتم، حتی به دوردستها، میآورده است. نوایِ خوشی که گاهِ جشن و فرخنده خویی هم بود و هنوز هم هست. عمرِ عباسِ یکم آنقدر نبود که پایانِ کار ببیند اما فرزندان و فرزندزادگانِ صفوی و بعدتر از او شاهِ افشار و قاجار، لابهلایِ فرومایگی و سرخوشی و نبرد، گاه دستی به قامتِ صحن میکشیدند. چندانکه ایوانِ غربیِ صحن، چند ده سالی بعد، کاشی شد و خطنویسی و صاحبِ ساعتی که اجرتش از زمینِ وقفی دور ترک پرداخت میشد. گلدستهیِ شمالی را ۲۵۰ سال پیشتر، بهفرمان نادر به زر آراستند و چند کتیبهای نوشتند. هم او ایوان طلا را هم فرمان به بازساختن داد؛ راهی که تا همین سالها ادامه دارد و زمان را آمیخته به رنگِ کاشی یادگار گذاشته است. حالا همین کهنه صحن پرخاطره که سالها میاندارِ پیوندِ شهر با حرم بوده، زمان را گاه به عقربههایِ ساعتِ غربی، گاه به نوایِ نقارهیِ شرقی به یاد میآورد تا نمازگزاران، یگانه جایِ نمازگزاران روبهقبلهی رو به حضرت را باز مزمزه کنند.
[divider] پا نوشت[/divider]
[۱]بخشی از شعرِ کتیبهیِ ایوانِ طلایِ صحنِ کهنه.
[۲]هر گز نزدیک ۱۰۴ سانتیمتر است.