آن روز صبح که باد شنهای کف دریاچه هامون را از جا میکند، آقای اکبر کیخا ناگهان دوید لای گله گوسفندها. برهای یکیدوماهه را با یک دست بلند کرد و گفت: «همین دیروز شش تا از این برهها را سر بریدم. به بزرگکردنشان نمیارزه. اگر نکشم، فردا، پسفردا از تشنگی و گرسنگی میمیرن.» این را گفت و بره را در برهوت رها کرد. بعد رو کرد به عکاس: «بیا، بیا بریم جای بهتری نشانت بدم.» محمدعلی، پسر آقای کیخا گفت: «بهتر یعنی بدتر.»
آقای کیخا، که ۴٠٠ هکتار زمین در سیستان دارد، از لای درختان گز رد شد و به یک گودی رسید که رد چنگگ بیل مکانیکی بر دیوارههایش پیدا و اندکی آبِ گلآلود هم ته گودال جمع شده بود. «این چاهکها را خود مردم کَندن تا به آب برسن و چند روزی دامها رو سیراب کنن.» کیخا داشت توضیح میداد که صدای یک ماشین از دور آمد. یک وانت تویوتا بود که داشت از کف هامون رد میشد. پشتش تانکری هزارلیتری پر از آب. کجا میرفت؟ «هر روز دو بار میآم و میرم. آب میارم برای گلهام. از شیر آبِ توی خونه پُرش میکنم.» هر روز ۶٠ کیلومتر رانندگی میکرد تا گلهاش تشنه نماند. هر روز بیست لیتر بنزین میسوزاند و هر ماه حدود صدهزار تومان پول قبض آب میداد. اسمش علیرضا بارانی و تنها خواستهاش از هر بنیبشری آب بود.
باد و آفتاب پادشاهان «رونگ دومَکه»اند؛ در نبردی تنبهتن و انگار ابدی بر تخت سلطنت. یکی شنها را بلند میکند و زبالههای پلاستیکی را در هوا میپراکند و دیگری عبوس و بیرحم بر زمین خشک میتابد. رونگ دومکه، در نزدیکی شهر نیمروزِ سیستان، روزگاری جزیرهای بود میان دریای هامون، اما اکنون نه خبری از زورقی هست، نه از نیزاری و نه از علفی. حسینعلی که داشت گلهاش را میچراند دستش را به سمت دو دیوارِ فروریخته دراز کرد: «آنجا مدرسه بود. بچههامون آنجا درس میخواندن. برید تهران گپ بزنید و بگید سیستان وامانده.» یک کیلومتری دورتر، دیوارهای دیگری را هم نشان داد. «آنجا هم مدرسه آمونک بود.» آقای کیخا گفت: «جاهای بهتری نشانتان میدهم. نگران نباشید.» محمدعلی خندهای کرد: «بهتر یعنی بدتر.»
جای بهتر روستای «دهنو پشتِ ادیمی» بود. مردها، زنها، پیرها و بچهها همه در خیابانِ اصلی روستا راه میرفتند و بیآنکه حرفی بزنند به همدیگر نگاه میکردند. کوچهها پر از قایقهای واژگونی بود که سالها در هیچ آبی رها نشده بودند. جمعیت ١١٨٠ نفریاش، بهرغم نرخ مثبت رشد جمعیت و افزایش حدود ١۴ درصدی تعداد خانوار در فاصله دو سرشماری ١٣٩٠ و ١٣٩۵ ثابت مانده بود که یعنی خیلیها از روستا رفته بودند. در خانهها باز بود. در خانه علیرضا صیاد اربابیِ میانسال هم باز بود. اتاقها تودرتو بودند و دیوارها پر از نقشونگارها. «به خدا بهجز «رایانه» هیچ درآمدی نداریم. چهار نفریم و هرکدام ۴۵ هزار تومن میگیریم. قدیمها آب بود. میرفتیم ماهیگیری. الان سالهاست آب نداریم. آب نداریم. به خدا آب نداریم. صبح تا شب میشینیم همینجا.» صیاد اربابی ١٠ سال پیش کلیهاش را در زابل عمل کرده بود. میگفت باند و گاز را توی کلیهاش جا گذاشته بودند و دوباره عمل کرده. بیمه صیادی داشت و تقاضا داده بود بازنشستهاش کنند. «گفتن تو هنوز ازکارافتاده نیستی و توان کار کردن داری.» اما آبی نبود که صیاد ماهی بگیرد. ماهیها پشت سدهای افغانستان در رودخانه هلمند (هیرمند) شنا میکردند.
چهل و چهار سال پیش امیرعباس هویدا، نخستوزیر وقت ایران، با محمد موسی شفیق، همتای افغانستانیاش، دیدار کرد. موضوع جلسه حل مهمترین مناقشه ایران و کشور همسایهاش بود. هویدا در جلسه دستورهای محمدرضا پهلوی، شاه ایران را موبهمو اجرا کرد. توافقنامه امضا شد: ایران حق دارد ٢۶ مترمکعب در ثانیه با حجم سالانه ۸۵۰ میلیون متر مکعب یا ۲۰ درصد از آب رودخانه هیرمند (هلمند) آب دریافت کند. و البته طبق معاهده بینالمللی، درباره کشورهای دارای رودخانه، کشور بالادست رودخانه (افغانستان) حق ندارد جلو ریزش آب به کشور پاییندست (ایران) را بگیرد. جلسه تمام شده بود. همه میدانستند هامون بدونِ حقابه هیرمند میمیرد. چندی بعد افغانستان زیرِ قولش زد. شاه از ایران رفت و انقلاب شد. زندگی هویدا را با شلیک گلوله به سرش پایان دادند. جنگ هشتساله ایران و عراق شروع شد. افغانستان که هیچگاه به قولش پایبند نبود، بدون توجه به توافقنامه، روی هیرمند (هلمند) سد ساخت. برداشت تریاک ناب نیازمند کشت خشخاش اعلاست. خشخاش آب میخواست. سد کجک را روی هلمند ساختند و راه آب کمکم بسته شد. در سال ١٩٩۴ طالبها بر کرسیِ قدرت و زور نشستند تا اینکه در آخرین روزهای پیش از قدرت، در ٢٠٠١، هیرمند را کامل بهروی ایران بستند. آب دیگر به سمت ایران نمیآمد، حتی یک قطره، مگر بهزور سیلاب و پرشدن منابع ذخیره آب. محمد خاتمی، نخستین رئیسجمهوری ایران بودکه اوضاع را بحرانی دید و به افغانستان سفر و درباره هیرمند مذاکره کرد. از آنها خواست به توافقنامه پیش از انقلاب ایران پایبند باشند. حامد کرزی، رئیسجمهوری کشور دوست و همسایه، از این گوش شنید و از آن یکی بهدر کرد. در هشت سال ریاست محمود احمدینژاد بر دولت جمهوری اسلامی ایران هم هیچ مذاکرهای برای نجات مردم سیستان از تشنگی انجام نشد تا اینکه دولت حسن روحانی فرارسید. او در دومین سال ریاستجمهوریاش، در هفتم فروردین ١٣٩٣، به افغانستان رفت و «در جلسه دوجانبه با رئیسجمهوری و وزیران افغانستان بحث اصلیام مسأله آب و رودخانه هیرمند و دریاچه هامون بود.» چهار سال از وعده روحانی برای گرفتن حقابه هیرمند از افغانستان میگذرد و هنوز مردم سیستان چشمبهراهند و آنطور که صیاد اربابی گفت شمار سالهای خشکسالی از دستشان دررفته است. وسط حرفهای علیرضا صیاد اربابی چند پیرزن وارد خانه شدند و همانجا دم در نشستند. صیاد اربابی به جایی در حیاط اشاره کرد: «آن شیر آب را میبینید؟ چشممان بهش خشک میشه. آبخوردن هم خیلی سخت داریم.» زنی که سنش از همه بیشتر بود دلش پر از درد بود.
چند سالته مادر؟
هفتاد، هشتاد، نود…
چادرش به رنگ شب مهتاب بود و یک دنیا ستاره ریخته بود در دامنش. «سینهام فلج است، قلبم فلج است، پاهایم فلج است. آب نداریم.»
قدیما اینجا چه شکلی بود مادر؟
آب داشتیم. ماهی میگرفتیم. چور (پرنده محلی) شکار میکردیم. حصیر میبافتیم. الان دیگه نی نداریم که حصیر ببافیم.
اکبر کیخا آمد وسط حرفها. «آبی نیست که نی دربیاد. همهجا خشکه.»
زنی در مزرعه
انتهای جاده بینهایت بود. تا ته خشکی. دو طرف جاده را مزارع بیآبوعلف پر کرده بود. نه کشاورزی بود و نه مترسکی. هیچ پرنده و چرندهای به این زمینها نمیآمد. اما در یکی از مزرعهها زنی چمباتمه نشسته بود و ساقههای خشکیده گندم را از ریشه میکَند. دستهایش بزرگ و سیاه و ترکخورده بود. امسال هم زمینشان از تشنگی خشک شده و محصولی برای برداشت نمانده بود. «اینها رو میچینم برای دامها. غذای یکیدو روزشون رو کفاف میده.» بعد دستهایش را به پهنای جهان باز کرد و گفت که اینها همه زمینهای ماست. اسمش زهرا راداری بود و هفته قبل که یکی از فامیلهایشان در یکیدو روستا آنطرفتر مُرده بود، هزار تومان پول کرایه ماشین نداشته تا در پُرسه (مراسم ختم) شرکت کند. «دولت دیدهاش رو به روی ما بسته. پنج تا دخترم رو شوهر دادم اما دو پسر بیکارم هنوز با ما هستن. شوهرم کوره، نمیبینه. دولت هم که بهجز سیستان به همه جهان کمک میکنه.» میگفت و گندمهای خشک و نرسیده را از بیخ میکند. آقای کیخا گفت: «آفتاب اینجا چشم آدم رو کور میکنه.»
چند سالته مادر؟
شصت سال
چند ساله شوهر کردی؟
چه میدونم. پنجاه سال، شصت سال.
یعنی از وقتی بهدنیا اومدی شوهر داشتی؟
خندهای به وسعت مزرعه کرد و قهقههاش را به باد سپرد. «یادم رفته.»
چند ساله تو این مزرعه کار میکنی؟
صدای قهقهه خاموش شد و باد آرام گرفت: «از وقتی شوهر کردم. از اول عمر خسته.»
صفِ تمنا
آقای کیخا گفت برویم. آفتاب بر جاده میزد که لکهای در دوردست، میان گندمهای مُرده مزرعهای، پیدا شد. جمعی از اهالی دهستان «بِزی»، از توابع نیمروز بودند. خبردار شده بودند کسانی آمدهاند که شاید صدایشان را بشنوند. لکه خاکستری ناگهان متلاشی شد. بلند شدند و به صف ایستادند کنار هم. انگار که بدهکار عالم و عالمیان باشند. انگار که خشکی زمینها تقصیر آنها باشد. صف تمنا بود. آقای کیخا گفت: «حرفهایشان را بشنوید. اینها هر شب آرزوی مرگ میکنند.»
قرار شد آقای آچاک بهنمایندگی از همه حرف بزند. یک دسته ساقه خشکیده گندم در دستش گرفت و شروع کرد: «بذر و کشاورزی از بین رفته، صاحبش هم از بین رفته. دیگر صاحب زندهای نیست. درسته الان داریم صحبت میکنیم اما واقعیت اینه که قلبمان شکسته و از بین رفتهایم. خوشبختانه هیچ آبی نیست که نه از نهر بلکه از آسمان بیاید.» ساقهها را انداخت زمین و همهمهای شد. یکی دیگر از مردان آمد نزدیکتر و برگهای نشان داد: «گواهی میشود سرباز وظیفه محمودرضا بزی خالصی فرزند حاجی جمعی گردان ٣۵٢ توپخانه بوده و از تاریخ ٢۵/١٢/۶۶ الی ١۵/۶/۶٩ در جبهههای حق علیه باطل مشغول انجام وظیفه بوده است. امضا.» چندین هکتار زمین داشت که از تشنگی مرده بودند. میگفت ولله پول نداشتیم همه زمینهایمان را بیمه کنیم. بقیه هم مثل محمودرضا. هکتاری پنجاههزار تومان باید میدادند که زمینهایشان بیمه شود اما نداشتند. حسن آمد وسط حرفها: «در خشکسالی خسارتی که به هر هکتار ما وارد میشه یکونیم تا دو میلیون تومنه. اما بین پنجاه تا دویست هزار تومن خسارت میدن. انصاف نیست.» آقای آچاک کلاهش را برداشت و پوست سیاه سرش زیر نور آفتاب درخشید. «امسال وضع بدتره. حدود سیدرصد زمیندارای این منطقه تونستن پول بیمه رو جور کنن. کدام مسئولی آمده بپرسه حال ما را.»
آخرین روزهای سال ١٣٩۶ بود که محمدابراهیم حسننژاد، قائممقام صندوق بیمه کشاورزی در نشست سراسری مدیران ستادی و استانی مدیریت بحران کشور دربارهی تغییر اقلیم و خشکسالی حرف زد. «طی دهه گذشته بیش از ٩٠ درصد از بیمهگذاران بیمه کشاورزی از صندوق بیمه کشاورزی غرامت دریافت کردهاند که نشان از حجم بالای خسارات بخش کشاورزی دارد؛ بهگونهای که خسارات مستقیم سالانه این بخش بیش از٢٠٠ هزار میلیارد ریال تخمین زده میشود و جبران این خسارات و کاهش اثرات آن نیازمند یک عزم ملی و همکاری همگانی است.» قائممقام صندوق بیمه کشاورزی احتمالا خبر ندارد که خیلی از کشاورزها، مثل کشاورزهای سیستان، درآمدی برای تأمین هزینه بیمه ندارند. مثل احمد که هم زراعت داشت و هم دامداری. «زمینمان که خشک شد. گاوهام رو هم مجبورم بفروشم. اما فقط دلالها از ما میخرن. چون خودمون توان فروش مستقیم به شهرستانها رو نداریم. گاوم هفتهشت میلیون میارزید، پریروز فروختمش دو میلیون تومن.» کیخا که میخواست بحث را تمام کند، گفت: «اینجا آب در اختیار کشاورز نیست، کشاورز در اختیار آب است. اون گاوش رو دوست داره. گوسفندش رو دوست داره. نمیخواد ترکشون کنه. دلش به همین یهتیکه خاک بنده، کنار گاو و گوسفنداش.»
آقای آچاک دستهایش را بهسمت آفتاب دراز کرد و گفت: «درآمدمان صفر است. هر شب آرزوی مرگ میکنیم. مردانه میگم که به مرگ خودمان راضی هستیم.» صف تمنا دوباره تشکیل شد. اینبار کنار جاده، بهنشانه تشکر و خداحافظی.
برویم پَلگی بزی
آقای سخی آریاییزاده جلوتر از همه آمد. عضو شورای ده بود. دستار سفیدش را روی سرش محکم کرد. صورتش هفتاد ساله بود و دستهایش صد ساله. هیچ دستی بزرگتر از دستهای او نبود. انگشتهای پهنی داشت و کف دستش مثل یک بشقاب به مچش چسبیده بود. «ما سیصد خانوار بودیم. حالا پنجاهتا بیشتر نیستیم. همه رفتن.» این را گفت و راه افتاد در کوچههای شنگرفته آبادی. خانهها متروکه بودند و قفلی مستأصل، بهنشان مهاجرت، بر درشان؛ ترس از تشنگی، هراس از گرسنگی و گریز از مرگ. آنها هم که خانهشان در آهنی نداشت، درهای چوبی را گل گرفته بودند. تکههایی از گِل یکی از درها زیر آفتاب خشک شده و نوری نازک به درون خانه افتاده بود. زنبیل آبیرنگ، کلمن شکسته، قوری فلزی، ظرف یکبارمصرف غذا، شناور کولر و قوطی نوشابه از روزن پیدا بود و پردهای که انگار در آخرین لحظات از جلو تاقچه کاهگلی به کناری زده بودند. سخی که حرف میزد صدایش از ته چاه میآمد. «امسال عید یکسری آمدن عیددیدنی. خانه خودشون نرفتن. رفتن خانه فامیلهاشون و بعد چند روز برگشتن. من هم که اینجا ماندم بهخاطر پدر پیرمه. فردا که فوت کنه میرم.»
سر و کله آقای کیخا پیدا شد. آمد و تکیه داد به دیواری سیمانی، کنار دری قفلزده. «از اینجور جاها زیاده. همه روستاهای سیستان این بلا سرشون اومده. سیستان داره خالی میشه.» چند کودک با دوچرخه از روی شنهای روان رد شدند و رفتند. سخی آریاییزاده گفت: «دبستان دِه فرسوده شده. اگه بهش نرسن چندوقت دیگه میریزه. به داد ما آریاییها برسید.»
سیستانیها خشکسالی کم ندیدهاند. سالهای ١٣٢٨ و ٣٨ هم گرد خشکی بر آسمان سیستان پاشیده بودند. سال ١٣۴٩ وضع بدتر و اوضاع بحرانی شد. تا اینکه بهگفته پیرمحمد ملازهی کارشناس مسائل منطقه در گفتوگو با خبرگزاری مهر، شخصی بهنام انعام که در دربار محمدرضا پهلوی، شاه وقت ایران نفوذ داشت، توانست در سالهای ۵٠ و ۵١ بخشی از زمینهای دربار در گرگان را به سیستانیها بدهد. و آنطور که در مقاله «خشکسالی و مهاجرت (مطالعه موردی زابل)»، نوشته محمود یارقلی، نرگس غلامی و حسن اصغری آمده، بیش از ۵۵ هزار نفر از سیستانیها (یکسوم جمعیت) به گرگان مهاجرت کردند. با این همه خشکسالی مهیب هنوز آغاز نشده بود. سال ١٣٧٧ برای سیستانیها آغاز خشکسالی بزرگ بود. درست بیست سال میگذرد و هنوز آبی بر مزارع سیستان جاری نشده و سیستانیهای تشنه راه دیگر شهرها را گرفتهاند.
از سوی دیگر آخرین دادههای مرکز آمار ایران میگوید تعداد خالص مهاجرت در استان سیستان و بلوچستان بین ١٣٩٠ تا ١٣٩۵ منفی ٣٢ هزار نفر بوده. یعنی تعداد کسانی که رفتهاند بیش از ٣٢ هزار و ٣٠٠ نفر بیشتر از کسانی است که به این استان مهاجرت کردهاند. مرکز آمار ایران هنوز آمار تفکیکی شهرها را در همین فاصله زمانی منتشر نکرده اما در دوره قبلی (١٣٨۵-١٣٩٠) تعداد خالص مهاجران شهرستان زابل منفی ٨ هزار و ۶٢٣ نفر بوده. کجا رفتهاند؟ آقای کیخا کمی از دیوار فاصله گرفت و گفت: «تهران، کرج، خراسان، گلستان، مازندران، سمنان، کرمان، فارس و هرجایی که کار باشه. آب باشه.»
حسینعلی جانآبادی
کوهخواجه مثل یک کشتی غولپیکر وسط دریای خشک هامون افتاده بود. دور تا دورش زمین خشک و درختان گز در دستان باد. از بالای قله مسطح کوه، لکههای سیاه و نامنظمی، مثل دانه عدس محل زندگی چند خانواده بود. بیهراس از ریزش آب بر سطح دریا سیاهچادرهایشان را برپا کرده بودند. کیخا گفت از شیب صخره پایین برویم، نزدیکتر است. ۴۵ دقیقهای طول کشید تا صخرهها به چادرها رسیدند. چشمهای سگ تشنه از حدقه بیرون زده بود و تاب حمله به غریبهها را نداشت. پای بره دو روزه را به چوبی درون چادر بسته بودند تا زیر آفتاب نرود، تشنه نشود، نَمیرد. گله گوسفندها را پدر به چرا برده بود. زن، نشئه از تریاک ظهر، گفت: «کدوم چرا؟ علوفهای نیست، آبی نیست که بخورن. فقط باید مراقب باشه در نرن.» دیروز یکی از گوسفندهایشان به هوای آب و علف از گله جدا و گم شده بود.
اینجا چادر زدین نمیترسین یهو آب بیاد؟
آب باشه و بیاد زندگیمونو ببره. راضیایم. عیبی نداره.
مورچهای بزرگ روی شال قهوهای رنگ زن راه رفت و میان موهایش ناپدید شد. از طایفه جانآبادی بودند. از کل طایفه ٢٠ خانوار مانده و همینجا اتراق کرده بودند. «بقیه فروختن و رفتن.» چشمهای زن از کاسه جدا شده بود و دانههای عرق بر پیشانیاش میغلتیدند.
حسین ساکت و بیجنبش کنار سگ ایستاده و لباس سیستانی بر تن لاغرش خوش نشسته بود. کلاس هفتم بود. تا کلاس سوم در مدرسه (چادر) عشایری درس خوانده بود. «تا پنجم همین بالا کنار آثار باستانی درس خوندیم. ششم رفتم لطفالله و هفتم هم مدرسه شهید رجایی تو شهر علیاکبر.»
چقدر راهه تا مدرسه؟
یه ساعت پیاده.
سرویس ندارین؟
نه.
صبحها کی بیدار میشی؟
پنج.
اسم معلمتون چیه؟
غم عالم در یک لحظه از دل حسین رفت. انگار نه انگار این همه مرارت. خنده مکرر از عمق شادی: «خانم شهری. از زابل میاد. خیلی مهربونه. خیلی مهربونه. خیلی دوسش دارم.»
۴۶ هزار چشم منتظر
همهجای سیستان، کنار جاده، در برهوتِ روستاها و کنار زمینهای کشاورزی نیمهاستوانههای بتنی با فاصلهای حدود نیممتر از زمین به چشم میخورد. خشک و خالی از آب. میخواستند این نیملولهها سیلاب سیستان را هدایت کند. اما بیست سال است که بهجای آب، ریگ روان در آنها جاری است. طرحی که سالها قبل تصویب و شروع به اجرا شد. چه کسانی این طرح را تصویب کردند؟ سازمان عمران سیستان در زمان هاشمی رفسنجانی تأسیس شد. هشت وزیر عضو مجمع این سازمان بودند و زیر نظر سازمان برنامهوبودجه کل کشور فعالیت میکردند. بعدها این سازمان به شرکت توسعه منابع آب و خاک سیستان تنزل یافت و زیر نظر وزارت نیرو درآمد. «طرح نیملولهها یکی از تصمیمات همین شرکت بود که بر مبنای هدایت سیلاب به اجرا درآمد، نه کنترل سیلاب. چون ما در جلسهای با مسئولان اثبات کردیم که منافع سیلاب در سیستان بیشتر از ضررهای آن است و این نیملولهها برای شرایط تَرسالی طراحی شدهاند.» اینها را احمدعلی کیخا، نماینده سیستان در مجلس میگوید که دکترای اقتصاد کشاورزی، گرایش اقتصاد آب از استرالیا دارد. «پروژه نیملولهها بیش از٩٠ درصد پیشرفت داشت که متوقف شد. تاکنون هم بیش از ٣٠ میلیارد تومان بودجه صرف احداثش شده.» محمدعلی، پسر آقای کیخا روی یکی از بلوکهای بتنیِ نیملوله نشسته بود و به اوضاع جهان میخندید.
تنها منابع آب در سیستان چهار چاهنیمه است که بخشی از آن هم صرف تأمین قسمتی از آب شرب زاهدان شده است. حسن روحانی، رئیسجمهوری ایران، سال ١٣٩٣ در میان مردم زابل خبر از تصویب طرحی داد که قرار بود بخشهایی از زمینهای سیستان را از خشکی نجات دهد: «بهدلیل اوضاع آبوهوایی آب تبخیر میشود. برای رساندن آب به مزارع از طریق خطوط لوله باید اقدام کنیم و برای این کار انشاءالله ۴۶ هزارهکتار زمین کشاورزی را زیر شبکه آبیاری لولهای برای استفاده بهرهورانه از آب قرار خواهیم داد. این طرح، به حول قوه الهی ظرف سه سال آینده اجرا می شود که نیازمند ١۵٠٠ میلیارد تومان است.» آبی که قرار بود روانه لولهها شود باید از چاهنیمهها تأمین میشد.
موسی بهلولی، رئیس دانشگاه زابل کنار چاهنیمهها ایستاده بود و درباره طرح ۴۶ هزار هکتاری حرف میزد. «اگر میزان ورودی آب به چاهنیمهها صفر باشد، با اجرای این طرح، چاهنیمهها ظرف سهچهار سال آینده خشک خواهند شد.» آقای کیخا کمی دورتر پشت کرده بود به چاهنیمه که مثل آینه روبهروی آفتاب دراز کشیده بود. «تقسیم آب این طرح رو گذاشتن بر مبنای قانون اصلاحات ارضی سال ١٣۴٠ در حالیکه سال ١٣۶١ قانونی تصویب شد به اسم توزیع عادلانه آب.»
بهلولی از کارهایی گفت که دانشگاه زابل برای بهبود وضع سیستان کرده. از احداث دریاچه تفریحی هامونک و کشت گیاهان دارویی و پرورش شترمرغ و تولید گیاهان دارویی تا احداث سالن همایشهای آیتالله هاشمی رفسنجانی. «ما داریم روی کشت جایگزین کار میکنیم. میخواهیم زیتون را بهعنوان جایگزین گندم و جو به کشاورزها معرفی کنیم و به آنها آموزش بدهیم که زیتون مقاوم است و نیاز کمتری به آب دارد.» بهلولی داشت از دستاوردهای دانشگاه آزاد میگفت که به نقطه صفر مرزی رسیدیم. «اینجا منشأ ورودی آب هیرمند به سیستان است.» آن سوی رودخانه چند افغانستانی باهم گپ میزدند و این سو بالای برجک مرزبانی پنج سرباز پشت مسلسل ایستاده بودند. سه نفرشان زابلی بودند و یکی از اصفهان آمده بود و آنیکی از بلوچستان. «ما که آب ندیدیم تو خدمتمون.» باد از بالای برجک استوانهای میپیچید و میریخت توی رودخانه. بهجای آب ماسهها در رودخانه میغلتیدند. ملخی از برجک نگهبانی به رودخانه پرید. ستارهها چشمهایشان را بسته بودند در شب زابل. آقای کیخا گفت امشب بهترین جای سیستان را نشانتان میدهم.
سفر به انتهای شب
تکهای از دیوار آجری سوراخ بود. از همانجا میشد رفت داخل زمینی که قرار بود خانه شود اما در ظلمات آن شب، تنها نور، آتشی بود که مصرفکنندگان مواد مخدر روشن کرده بودند. در گوشهای یک زن و سه مرد، یکی تنها کزکرده کنار دیوار، دیگری وسط زمین روی تل خاک. کریستال میکشیدند، مخدری صنعتی که چند سالی است در ایران هم تولید میشود. پنج دقیقه آنطرفتر قبرستان قدیمی زابل بود. مردی آن انتها از سوراخی بیرون آمد، جهید و پرید آنطرف دیوار مزار. رفیقش دو زانو نشسته بود روی یکی از قبرها. «١۶ ساله توی این قبر زندگی میکنه.»
منبع: روزنامه شهروند