تداوم ده سال سابقه برگزاری جشنواره المانهای نوروزی تحت عناوین مختلف، در بستری که مدیریتهای کوتاهمدت و جهتگیریهای رادیکال سیاسی هر جریان غیر حاکمیتی را میتواند فرسوده کند، نشان از اصالت حرکتی جمعی و عمومی دارد. بعد از یک دهه این جشنواره با توسعهای همه جانبه مواجه شده که ریشه در کثرت هنرمندان، شیوهها و حتی جریانات هنری دارد. از این رو طبیعی است که تضارب آراء و تمایز میان اندیشهها در این باب بروزی جدی داشته باشد. با این حال در روزهای اخیر، چالشهایی پیچیدهتر در مسیر این حرکت بروز کرد که یادداشت ذیل تلاش دارد زاویههایی مغفول را در گفتوگوی طرفین آشکار کند.
فاصلهای فلسفی هست میان ایده و واقعیت. انسان آرمانگرا همواره سعی میکند تا ایدهاش را به واقعیت تحمیل کند. اما ایده به سبب آنکه بر موضوعی متمرکز است، جبراً همهشمولی خود را از دست میدهد. بنابراین در جدال با واقعیت تلاش میکند تا واقعیت را فرسوده کند. اگر این ایده بیشازحد متمرکز باشد، واقعیت بر آن غلبه میکند و خنثی و مچاله پسش میزند. سرنوشتِ بسیاری از آرمانگرایانی که چراغ عقل را نیافروختهاند چیزی جز این نبوده که در صفحات تاریخ بپوسند و ناپدید شوند. آرمانگرایی تنها زمانی مؤثر است، که دامنه تأثیر واقعی خودش را بفهمد و بسازد و دچار این توهم نشود که شمولیتی تمامعیار دارد. و چه چیزی واقعیتر از شهر؟ شهر سازان در دانشگاه درباره شهر چگونه سخن میگویند؟ ریاضیات و آمار و احتمال. اینها زبان فهمیدن شهر در طریقتی علمی است. حالا هر کس شهر را از ظن خود یار بشود، هیچ دلیلی وجود ندارد که شهر او را یاری کند. استفاده از عبارتهای سرکوبکنندهای مثل اینجا شهر امام رضاست، دارای این ظرفیت عظیم مغالطهاند که بعدازاین جملهها هر جمله دیگری بیاورید، مسند آن جمله را با خاک یکسان کردهاید. اینجا شهر امام رضاست، چه معنا دارد که شما در آن برج بسازی؟ که شما در آن شهربازی بسازی؟ پارک آبی بسازی؟ سینما یا تئاتر را گسترش بدهی؟ مردم برای زیارت اینجا گردآمدهاند، این مجتمعهای خرید برای چیست؟ مردم عاشق امام رضا هستند، این ورزشکاران و بازیگران اینجا چه میکنند؟ اینجا باید شهر زهد باشد نه شکمچرانی، چرا اینقدر رستوران زیاد شده؟ اینجا شهر علوم اسلامی است، اینهمه دانشگاه غیر اسلامی برای چه میخواهیم؟ و قس علیهذا
تمام عبارتهای فوق، بدون استثناء از دهان اشخاصی حقیقی در موقعیتهای حقوقی در این سالهای اخیر ادا شده است. مفروض پسین این عبارتها آن است که انسانی وجود دارد که تمام بیستوچهار ساعت زندگیاش را در حرم میگذراند و لحظهای حضور و مراقبتش قطع نمیگردد تا حدی که از سرویسهای بهداشتی حرم نیز استفاده نمیکند. این انسان برساخته شده غیرواقعی که دائماً در قوس صعود الی الله است و آنی روی به کثرات نمیکند، تمام نیازهایی را که در قسمت دوم این مغالطه مطرح میشود را نفی میکند و از آنها تبری میجوید. منِ مسلمان، این موجود عجیب را نمیشناسم که پیامبرم فرموده است لا رهبانیت فی الاسلام. که وصی او فرموده است، شهرهای خود را بیارایید که رونق مسلمانی است. که در سنتش آمده است، پس از نماز جمعه با خانواده به بوستانها بروید و تفرج کنید تا ابتهاج بیابید. رسولی که مقدسترین آفریده حق بر کره خاکی بود، با کودکان چنان بازی میکرد و خود را مرکب ایشان میساخت و آنان را احترام میکرد که عمده همراهانشان را معذب میکرد. همو بود که چون سنگ بنای مدینهاش را نهاد، دستور داد تا در انتهای همه کوچههای شعاعی شهر آبریزگاههای عمومی برپا کنند و بر آنان بوستانی از نخل بپا دارند که گرد شهر را فرا بگیرد. کوچهها را چنان تنگ کنند که در تمام وقت عبور مردم سایه داشته باشد و برای دستفروشان زمینی در مجاورت مسجد مهیا کرد تا بیهیچ عوارض و مالیاتی در آن داد و ستد کنند. اگر او که برای شهرداری مدینه به آنجا دعوت شده بود، امروز شهردار مشهدی بود که طبق آمار رسمی، جمعیت کودکان و جوانانش قریب ۴ تا ۵ برابر میانسالان و پیران بود، شهر را چگونه رونق مسلمانی میبخشید؟ آیا او با آن زی ِ خوشایند شوخ ِ شهرآشوبش، شهر را عبوس و ملال آور و رسمی و خاکستری و پیرانه سر میپسندید؟
پیری از هنرمندان این شهر دغدغههایی را با دیگران شریک شده که برای من دغدغه نیست. جز اینکه در برابر این همه کژی و کوژی و ملالی که مشهد به عنوان یک کارگاه ساختمانی بزرگ به این جمعیت مخاطب تحمیل میکند، به کودکانگی و بازیگونگی المانهای شهریاش اعتراض کرده. این سخن در نگاه من در دسته بندیهای سیاسی یا جریانی و نحلهای و پچپچهای صورت بندی نمیشود. بلکه این یک نگرش صادقانه و دلسوزانه است که میتوان با آن همراه یا مخالف بود. میتوان مشهدی غیر واقعی را در ذهن تصور کرد و صحن حرم را تا همه رشته کوههای اطراف گستراند، چنانکه هیچ زن و شوهری را حق زیست در آن نباشد، و یا می توان این شهر را همگون با مدینه رسولی مدنی تصور کرد که جز مسجدی که در میان برپا کرده بود تمام شهر را عرصهای برای زیستی آسوده و بهرمندانه میپنداشت. اگر سخن ایشان را از این همه تزاحم رها کنم و بگویم که تنها درباره یک ذائقه سخن میگویند، باز هم بنا به اکثریت رده سنی موجود، من مشهد را شهری کودک و شهری جوان میپندارم. خاطرمان نیز باشد، جز کودک که فقط کودک است، جوان و میانسال و پیر، ذائقههایی چندگانه را حمل میکنند که به قطع یکی از آنان کودکانگی شان است. وقتی هنرمندی مسئولیت طراحی در بستر شهر را میپذیرد، این ادعا را ضمان کرده است که اثر او با ناخودآگاه مکانی همه شهر رابطه برقرار کند. پیچیدگیها و تمایزات آدمیان در بزرگسالی چنان است که چیزی نمیتواند راضی کننده همه آنها باشد. به همین دلیل است که وقتی در عرصه هنر عمومی جستوجو میکنید، قاطبه آثار از کودکانگی، بازیگونگی، رنگ و مقیاس بهره بردهاند تا متعلق به همه شهر باشند. طراحی کودکسالارانه، طراحی مردمسالارانه است. اگر این المانهای رنگینِ خوشدلانه را به مثابه عناصری بصری تحلیل کمی و عددی کنیم، چند میلیونم منظر شهری مشهد را به خود اختصاص دادهاند؟ اینها در برابر این همه گرانیت و فولاد و شیشهای که سوداگرانه، تا آخرین سانتیمتر مجاز و غیرمجاز تراکمشان را مسقف کردهاند، چه جایگاهی دارند؟ باید صریح و صادقانه سخن گفت، که اگر همه ظرفیت استقبال از بهار، به آثاری کودکانه اختصاص یابد، هنوز این شهر با بحران عظیم پیرانگی در منظر خود مواجه است.
گفتهاند چرا اینها اسباب ِ بازیاند و کارکرد دیگری ندارند. ما چندگونه مبلمان شهری داریم؟ یعنی جز نیمکت، سطل زباله، کیوسک تلفن و شاید چراغهای روشنایی، چه کارکرد دیگری میتوان به یک المان شهری بخشید که ارتباطی خلاقانهتر از بازی با مخاطب برقرار کند؟ پیری در فرهنگ ما با خرد و آگاهی گره خورده است. آیا دوستانی که با این پیر فرزانه همنوایی میکنند به ایشان گفتهاند چند رساله دکتری و چه پژوهشهایی در حوزه رابطه بازی و آموزش در این همین شهر امام رضا به انجام رسیده؟ چند رساله پیرامون شهر دوستدار کودک؟ چه طرحهایی برای تلفیق کردن سرای سالمندان با مهدکودک برای اینکه روحیه پیران ما مساعد گردد؟ کاش واقعاً میشد با بسیاری از المانهایی که در این شهر برپا شده، بازی کرد. روی آنها بی دغدغه یادگاری نوشت، اجزاءشان را جابجا کرد و از سر و کولشان بالا رفت. کاش این شهر دچار تورم فرزانگی نمیشد که تورم چیزی جز توهم را در رفتار بروز نمیدهد. حبابهایی کاذب از فضیلت که نمیپذیرد جمعیت جامعه در این چهل ساله بیش از دوبرابر شده و این شهر از زیادی هنرمندانی نوجو که فضایی برای بروز ندارند، آماس کرده است. وقتی در یک شهر ۸۰۰ هنرمند قریب به ۳۷۵۰ اثر تولید میکنند و در قماری با بخت موفقیت زیر ۴% وارد میشوند، تنها می توان به یاد صحنه هجوم قحطی زدگان به کمکهای سازمان ملل افتاد. در چنین عرصه گلادیاتوری خونباری، که بقاء در گروی از ماههای قبل ساختن و کار کردن است، سفارش مستقیم، در حکم قتل عام است! اگر در سال ۹۷ به جای استقبال از بهار، چند سفارش به پیشکسوتان هنرهای تجسمی داده شود، تا بدون هیچ رقابت و ترجیح سنجی، با این مخاطب عظیم کودک و جوان روبرو شوند، گمان میکنید حاصل چه باشد؟
شهر واقعیتر از آن است که با خطابههای مادون ِ ژورنالیسم بتوان با آن طرف شد. شهر زندهتر و جنبندهتر از آن است که بتوان به او داروی خواب آور خوراند. میدان فلسطین قرار نیست اشارهای صریح به فلسطین باشد، شهر مقیاس دارد. کارت ویزیت نیست که روی آن پیکتوگرامی از فلسطین نصب کنیم. ادراک روانی شهر فضا محور است نه نشانه بازانه. این آن نکتهای است که انکارش در تمام این سالها سبب شده پس از برج آزادی ِ حسین امانت، هنوز یادمانی در خور فرهنگ تاریخیمان نداشته باشیم. تحلیلهای کودکانهای که به چند افه سنتی در نمای این برج اشاره میکنند، هرگز نتوانستهاند راز شعبده بازی طراحش را آشکار کنند. شهر، چیز نیست. شهر فضاست. فضا را باشندگانش معنا میدهند. شهر باید بتواند آئینگی تمام عیاری در برابر آنان داشته باشد وگرنه به نامکانی مبدل میگردد که نمونهاش را در میدان شهدا میبینیم. زخمی باز که هرچه بخیهاش میزنند، امیدی به بهبود نمیرود. این میدان نتیجه سفارش مستقیم به پیشکسوت بزرگواری بود که ذائقهاش را و ایدهاش را به واقعیت شهر تحمیل کرد و حالا طفل یتیم او از سوی شهر پذیرفته نمیشود. اگر آن میدان به رسم تجربه میدان آزادی، با مسابقه ای عمومی، به چنگ جوانی تردست افتاده بود، حالا بزرگترین میدان معاصر ایران، تاجی زرین بر سر همه ما بود. اما نیست. آزموده را دوباره آزمودن، حتی از سوی پیران نیز قابل دفاع نخواهد بود.