نویسنده: سعیده سلطانی | دانشجوی طراحی صحنه دانشگاه هنر تهران
آدمها حتی همدیگر را نمیشناختند. برای اولین بار آنجا همکلام میشدند، صمیمی میشدند و اعتماد میکردند. شاید چون تعداد نیمکتها برای آن جمعیت کم بود، مردمی که با هم غریبه بودند روی سکوها کنار هم مینشستند. کافهها و فضاهای سربسته برای دور هم نشستن طوری که بتوان در حین گفتگو به چشم ها نگاه کرد زیاد نبودند، البته که تعداد کافه بروها هم آنچنان چشمگیر نبود؛ بنابراین آدمهایی که حتی همدیگر را نمیشناختند آنجا همکلام میشدند، اعتماد میکردند و صمیمی میشدند. دوباره میآمدند. وقتی بازمیگشتند بعضیها را میشناختند؛ تعداد تکراریها کم نبود.
«آنها» اما هر روز میآمدند. تابستان و زمستان نداشت. کمی قبل از تاریکی هوا میآمدند و تابستانها گاهی تا نیمههای شب هم میماندند. خیلیها دوستشان داشتند، شاید همه. حتی آنهایی که نزدیک نمیشدند، نمینشستند، با کسی همکلام نمیشدند، صمیمی نمیشدند و تنها رد میشدند، نیمنگاهی میکردند و میرفتند.
اولین بار اتفاقی به آنجا رسیدم. آن موقع بافت آن قسمت شهر مجذوبم کرد. خبری از کاشیکاریهای مجلل، گنبدهای بزرگ و منارههای سر به فلککشیدهی قسمتهای دیگر شهر نبود. ساده بود اما زیبا و با شکوه. ستونهای اطراف میدان را دیدم که با ارتفاعی نه چندان بلند به سقف سایهبانهایی میرسید که با لوزیهای تکرارشوندهی چوبی تزیین شده بود.
بعدها انگار دیگر آن ستونها را نمیدیدم و آدمهای آنجا برایم با دیگر جاها فرق داشتند با اینکه شهر همان شهر بود و آدمها همان. میدان همانها را که توی خیابان اخم میکردند و با عجله رد میشدند را متوقف میکرد؛ مثل پاگردی بود برای استراحت بعد از خرید یا عبادت. آنجا فرصتی بود تا فارغ از شتابزدگی، آدمها را ببینم.
اوایل فقط بعضی وقتها میرفتم اما بعد تقریباً هر روز شد. حتی گاهی فکر میکردم برای رفتن به آنجا دیر شده اما نمیدانستم برای چه. حتی به کلیسا نگاه نمیکردم، تمام طول خیابان سنگفرش را فقط میدویدم تا به میدان برسم. شلوغ یا خلوتش فرقی نداشت، بههرحال روی یکی از سکوهای ضلع شرقی مینشستم، اینطوری هم آن یکی کلیسا، هم ساعت آفتابی عجیبوغریب میدان و هم آنها که ساز میزدند در راستای نگاهم بودند.
بوی بنفشهها که در گلدانهای مستطیلی دورتادور میدان بودند مستم میکردند. از دکان پشت سرم چای یا قهوهای میگرفتم، آدمها را میدیدم، با آنها حرف میزدم، سیگار میکشیدم، چشمهایم را میبستم و به صدای موسیقیشان گوش میدادم. آنجا میتوانستم با خیالی راحت با دیگران در ارتباط باشم یا نباشم و با کسی حرف بزنم یا نزنم. میدانستم سیگار هم که بکشم کسی نگاهم نمیکند. میتوانستم پشت سروهایی که دورتادور میدان بود پنهان شوم گویی در کمترین فضای ممکن جا شدهام.
بیشتر همصحبت هایم آدمهایی بودند که یا هنر میخواندند یا میدانستند. دانشگاه هنر آن نزدیکیها بود و گذرم به این آدمها بیشتر میخورد؛ کسانی که میتوانستند رویاهایم را گوش کنند. با آنها اما نمیشد همصحبت شد. در طول یک سالی که هر روز به آنجا میرفتم تنها یکبار توانستم با آنها حرف بزنم. همیشه میآمدند سازهایشان را کوک میکردند، مینواختند و میرفتند. استراحتهای کوتاه بین کار مجالی برای گفتوگو نمیگذاشت. بداهه می زدند، سازهایشان ویلن، ویلنسل، آکاردئون، فلوت و سازهایی از این قبیل بود.
آن روز اما غمگین نشسته بودند، سازهایشان درون جعبه داشت خفه میشد.
پرسیدم: «امروز نمینوازید؟»
گفتند : «نمیتوانیم، ایراد گرفتهاند.»
گفتم : «چطور؟»
گفتند : «ارمنیها…میگویند نزدیک کلیسا خوبیت ندارد. پلیس هم آمد. اگر مردم نبودند میبردنمان.»
ارمنیها را دوست داشتم. کمتر از بقیه میآمدند اما دوستداشتنی بودند؛ خصوصاً پیرزنهایشان. جورابهای شیشه ای میپوشیدند با مانتوهایی تا روی زانو و روسریهای کوچکشان را زیر گردن گره میزدند. رنگهای روشن میپوشیدند. سفید و بور بودند. دوستشان داشتم اما آن روز دلم ازشان گرفته بود.
بعدْ آنها کمتر آمدند. دیگر فقط آنها نبودند. همه میآمدند اما وقتی مینواختند دلگیر میشدم. دیگر زیاد نمیماندم. قبل از تاریکی هوا میرفتم؛ همان موقع که گردشگران از بازدیدشان برمیگشتند. حالا که بیشتر روزهای آنجا را میدیدم میفهمیدم میدان آنقدرها هم شلوغ نیست. آفتاب اذیت میکرد جوری که فکر میکردم انگار اصلاً آنجا شبی ندارد. هیچ سایهای به نیمکتها و سکوهای وسط میدان نمیرسید. خیابان کناری که همیشه پر از رنگ و شور خرید بود کرخت شده بود.
بعد از آن دیگر اصلاً در شهر نبودم که آنجا بروم. نمیدانم چند ماه پیش بود یا چند روز پیش که دوباره به میدان جلفا رفتم. برایم آشنا نبود با اینکه شهر همان شهر بود و میدان همان. خبری از آنها نبود. در میدان گفتوگویی در جریان نبود مگر برای خرید و فروش ماریجوانا، آن هم در جایی که زمانی اجرای موسیقی خوبیت نداشت. میدان حالا پر از کافهها و رستورانها و شربتخانههای توریستی شده بود، نورانی و شلوغ؛ اما انگار آدمها دیگر همکلام نمیشدند یا اگر میشدند صمیمی نمیشدند و به همدیگر اعتماد نمیکردند.