ساختمان پست مرکزی تبریز یکی از نمونههای شاخص معماری مدرنیستی رایج در پهلوی دوم است که با نمای شیشهای و بتنی عریانش، برای سالهای طولانی به عنوان نشانهای شهری در خیابان ارتش جنوبی تبریز ایفای نقش میکرد. فرمپردازی، مصالح، اجرا و موقعیت ممتاز این ساختمان، آن را به حق جزو آن دسته از بناهای مدرن قرار میدهد که نیازمند حفاظت و قرارگیری در ذیل عنوان «میراث معماری مدرن» هستند. با این حال پس از بیتوجهی به مرمت اصولی نمای بتنی و سطوح شیشهای ساختمان، اینک مدتی است که تغییرات سوالبرانگیزی بر روی آن در حال اعمالشدن است. از رنگ کردن سطوح بتنی گرفته تا نصب بیلبوردهای تبلیغاتی، بنرها و تبدیل فضای داخلی و یکی از طبقات آن به خردهفروشیها و بازارچهای با کارکردی مغایر عملکرد اصلی ساختمان.
باید مدارک دوستی را پست کنم. چون در مرکز شهر هستم، تصمیم میگیرم واسطهها را حذف کنم و مستقیم بروم ادارهی پست مرکزی. از میدان ساعت- این مهمترین و مشهورترین میدان تبریز- که با تصویر عمارت شهرداری در ذهنمان گره خورده، وارد خیابان ارتش جنوبی میشوم. خیابان عریض و مستقیمی که جزو اولین تاثیرات شهرسازی مدرنیستی بر بافت تاریخی تبریز است. در هوای ملایم پاییزی پیاده راه میافتم و به این فکر میکنم که انگار نخی نامرئی بناهای این خیابان را به هم دوخته است. از عمارت نئوگوتیک شهرداری با پنجرههای باریک و کشیدهاش تا خانههای قاجاری و پهلوی اول که نماهای سنگی یا آجریشان به دقت پرداخت شده و آن وقار حتی با کاربریهای اداریای که بهشان داده شده از بین نرفته است. اسمش را میگذارم وقار چون درست همانجایی هستند که باید باشند و نه تناسبات و نه مصالح و رنگبندی و حتی تزئیناتشان آزادهنده و نابههنجار نیست. حتی خانههای ویلایی دههی پنجاهی و شصتی که در قطعاتی به نسبت بزرگ جدارههای خیابان را ساختهاند و چون نشانههایی بر سر کوچههای پیچدرپیچ کهنسالی جا گرفتهاند که خیابان مستقیم مهندسیشده آنها را قطع کرده ، همین وقار را به شکلی دیگر بازتاب میدهند.
دستِکم تا میانههای خیابان، یعنی تا چهارراه باغشمال چنین نظمی برپا است و بعد از آن که چهرهی نظامی خیابان نمایان میشود هم گرچه دیگر از بناهای ارزشمند قاجاری و رضاشاهی خبری نیست، بهندرت میشود نابههنجاری بصری برجستهای دید. بهندرت از ورقهای رنگی کامپوزیتی نشانی هست، یا از بهاصطلاح «نئوکلاسیک»های سنگیِ در سودای «لاکچری» شدن. در واقع اگر طاق و طاقنماهای سنگی و آجری المانهایی باشند که در ابتدای خیابان به چشم میخورند، در انتها همهچیز به سبکوسیاق معماری و شهرسازی این روزهای ما نزدیکتر میشود. ساختمانسازیها بیشتر میشوند، خُردهفروشیهای محلی جابهجا به چشم میخورند و اگر دهها متر عقبتر، خانهها در پناه دیوارهای بلندشان پنهان شدهاند یا با نماهای آجری و سنگی تازهسازشان سعی در بخشیدن وجههای همسو با اسلاف بهجا مانده از گذشته دارند، اینجا انگار محله به خیابان هجوم آورده است. قطعات کوچکترند و چه بسا ساختمانهایی هستند که کشیدن پوششی بر آجرهای زمخت از توانشان خارج بوده. ادارهی پُست مرکزی در همینجا مکانیابی شده: آخرین عضو در سیر زمانی تحولات بناهای خیابان، رو به این خانهها و در همسایگی تاسیسات نظامی ارتش. ساختمانی غولپیکر، ساختهشده از بتن عریان و نمای وسیع شیشهای. دستِکم این تصویری است که همیشه از آن داشتهام. نشانهای که هیچوقت نمیشود با چیز دیگری اشتباهش گرفت؛ سمبلی از بروتالیسم دههی شصت میلادی که برای منتقد مشهور معماری رابرات بَنهام سوال اخلاق یا زیبایی را پیش آورد[i]. ساختمانی که گویا در ابتدا برای یکی از پیشرفتهترین وسائل ارتباطی عصر خود ساخته شده: تلگراف. بعد ادارهی پُست هم به همانجا منتقل شده و خیلی بعدتر، یعنی از اوائل دههی هشتاد شمسی، دلالان بورس هم جزو مراجعینش شدهاند.
اما چیزی که حالا جلو رویم است هیچکدام اینها نیست. باور نمیکنم این همان بنای سابق باشد. مگر میشود روی بافت رگهدار بتن، آن هم نه دیوار بیاهمیتی در کوچهای پرت و دور افتاده، که بر روی نشانهای شهری و در چنین مقیاسی رنگ پاشید؟ چطور ممکن است بعد از دستِکم چهار دههای که از ساخت این بنا میگذرد مسئول آن (رییس ادارهی پست یا هر کس دیگر) هیچ از خودش نپرسیده باشد که شاید عمدی در چنین به عریانی نشان دادن بتن وجود داشته؟ اگر از تاریخ معماری مدرن اساساً چیزی نمیدانسته که قطعاً هم نمیدانسته و نمیداند، دستِکم تصویری از سردر معروف دانشگاه تهران را که دیده. اگر ماجرای درخواست برخی از اعضای هیئت امنای وقت برای الصاق نمایی کاشیکاریشده به سردر را نشنیده (که قطعا هم نشنیده)، دستِکم میتوانسته این سوال را از خودش بپرسد که چرا آنجا بیمحابا سطل رنگ را برنداشتهاند تا نمای بهاصطلاح «زمخت و نخراشیده» را با آن «دلپذیر» کنند. اما حالا این اتفاق افتاده؛ نمای ساختمان نه فقط رنگ شده که گویا دارد برای تبدیل شدن به بیلبوردی تمامعیار هم آماده میشود. فعلاً دو تا بنر بزرگ روی دیوارههای جبههی اصلی جا خوش کردهاند. پیامهای شهروندی؟ پند و اندرزهای اخلاقی؟ نه. تبلیغ دانشگاهی که بدون کنکور دانشجو میپذیرد و حالا امیدوار است با این تبلیغ چرخ تجارتش کماکان بچرخد. مضحک آنکه همانطور که تابلوهای تبلیغاتی را محکم میکنند، حرف آخر از تابلوی «پست» میافتد و کسی هم اعتنایی به آن ندارد. حالا به جرأت میتوانم بگویم که با بنای دیگری طرف هستم. هیچچیزِ این ساختمان جدید اصیل نیست و فکر میکنم دیگر بیشتر از این چه بلایی میشود سر یک ساختمان آورد؟
اما خیلی زود میفهمم اشتباه کردهام. فضای داخل را انگار به مسابقهای گذاشتند با این عنوان که «چطور بیشترین اغتشاش بصری را ایجاد کنیم؟» و طراحان به بهانهی رنگ سازمانی پُست، دست و دلبازانه زرد و سیاه را روی تمام دیوارها و بخشی از سقف پاشیدهاند. از آن طرف، سالن وسیع قبلی که میشد با پیشبینی مبلمانی مناسب برای مراجعین پرتعداد کارهای اداری (مثل دریافت کارت ملی هوشمند که حالا صف آن یک ضلع از سالن را کامل پر کرده) در آن فضای راحتی ایجاد کرد، حالا جایش را به غرفههای فروش موبایل و شیرینی و زعفران داده! به هر حال وارد سالن میشوم. از خانمی که غرفهشان عرقیات سنتی میفروشد و میخواهد که لیوانی «شاهسپرم» تست کنم تشکر میکنم و سعی میکنم بفهمم از کجا میتوانم نامهای را پیشتاز کنم.
تابلوهای راهنما آنقدر کوچکاند و گمراه کننده که مجبور میشوم یک دور سالن را بچرخم. مردم مشغول خرید و فروشاند یا کاغذ به دست بین راهروهای باریک توی غرفهها میچرخند. مثل آدمهایی خوابزده لابهلایشان میچرخم و حس میکنم آنها هم کموبیش همین حس را دارند چون مدام از این طرف به آن طرف میروند، خودشان را لای جمعیت حلقهزده جلوی باجهها جا میکنند و دوباره برمیگردند و پُرسان اطراف را نگاه میکنند. بالاخره باجهی پست پیشتاز را پیدا میکنم. نزدیک در ورودی است. میپرسم پاکت نامه دارند؟ میگویند نه، باید بروم و از فروشگاه بیرون بخرم! فروشگاه بیرون کجاست؟ سر متصدی شلوغ است. برمیگردم به ورودی. دوباره تعارفم میکنند تا از عرقیات سنتی جرعهای امتحان کنم. تشکر میکنم و میروم به غرفهی کوچکی که میشود اسمش را گذاشت «سوپرمارکت پُستخانه»! پاکتی آبمیوه میخرم و میپرسم احیاناً «پاکت نامه نمیفروشید»؟ فروشنده دختر مهربانی است. آدرس میدهد که کجا بروم. تشکر میکنم. در اتوماتیک جلویم باز میشود. از لای بتنهایی که هنوز رنگ نشدهاند راهی پیدا است. میروم داخل، تقریباً گوشهی ساختمان، پشت باجهای با شیشهی دودی پاکتها را میبینم. کارمندهای آنجا کموبیش بیکارند. در اتاقک بتنیشان جدا از هیاهوی بازارچهی داخل، با هم گپ میزنند. پاکت را میگیرم و بر میگردم. برای سومینبار تعارف فروشندهی عرقیات سنتی را رد میکنم و وقتی کارم تمام میشود به این فکر میکنم که سونامی تجاریسازی سانت به سانت فضاهای عمومی و شهری تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد؟ اگر به تخریب خانههای تاریخی معترضیم، نباید به چنین خیانتهایی در حق ساختمانی متعلق به میراث معماری مدرن هم معترض باشیم؟ آیا باید منتظر بمانیم تا بقیهی ساختمانهای عمومی شهر به بهانهی افزایش بهرهوری، سوددهی، کاهش وابستگی به بودجهی دولتی یا هر عنوان مندرآوردیِ دیگری که پشتشان فقط و فقط منفعتطلبی پنهان است، تبدیل به ماکتهای مضحکی شوند که رویشان پر است از تابلوهای تبلیغاتی؟…
«بفرمایید». کاغذ را از دست تراکتپخشکُن میگیرم. روی آن تبلیغ نمایشگاهی بزرگ و مجلل از انواع مبلها را چاپ کرده. میخواهم برگه را مچاله کنم که چشمم به آدرسش میافتد: «ساختمان ادارهی مرکزی پست تبریز، طبقهی آخر، نمایشگاه دائمی مبلمان…». یکبار دیگر ساختمان را برانداز میکنم، این اخلاقی است یا زیبا؟
صفحهی اصلی پرونده نقد معماری معاصر ایران
[divider]پینوشت[/divider]
[i] رِینر بنهام در سال ۱۹۶۶ م. کتابی با نام ” The new Brutalism: Ethic or Aesthetic?” را تألیف کرده که در آن به بررسی این شیوهی معماری و سردمداران آن نظیر استیمتسون و گروه آرکیگرام میپردازد.