پیش از این مطالبی در مورد جین جیکوبز در رویدادهای معماری منتشر شده است. این متن نگاهی متفاوت به آراء جیکوبز دارد.
نویسنده: جوئل کوتکین
مترجم: محمدصادق یوسفزاده
کمتر کسی بهاندازهی جین جیکوبز بر تفکر دربارهی شهر اثرگذار بوده است. جیکوبز نیویورکیای که بعداً ساکن تورنتو شد و در سال ۲۰۰۶ از دنیا رفت، تقریباً به پیشوای شهرسازان آمریکایی بدل شده است و بستهی اخلاقی و اقتصادیای که او برای احیاء شهری تهیهکرده بود، مورد ارجاع همگان از کارشناسان گرفته تا اتاقهای فکر و مؤسسات توسعه و عمران قرارگرفته است.
گرچه اندیشههای جیکوبز در مورد شهرسازی متراکم شدیداً مقبول افتاده است اما شاید به همان اندازه معقول نباشد. نوشتههای او معمولاً نافذ و الهامبخش بودند، بهخصوص وقتی او با جریان قالب برنامهریزی و توسعهی بیشازحد، به مخالفت برمیخاست و بر نقش خانوادههای طبقهی متوسط در شهرها تأکید میکرد. احیای شهری که واقعاً اتفاق افتاد اما با نسخهی رمانتیک جیکوبز متفاوت بود.
در حال حاضر پررونقترین شهرهای امریکا آنهایی نیستند که طبقهی متوسط شکوفایی دارند بلکه آن دسته از شهرها را شامل میشوند که به محل موردعلاقهی ثروتمندان و افراد مشهور تبدیلشدهاند: نیویورک، سانفرانسیسکو و حتی واشینگتن دیسی.
[divider]ماهیت احیاء شهری جدید[/divider]
زمانی که جیکوبز مهمترین کتابش یعنی «مرگ و زندگی شهرهای بزرگ آمریکایی» را در سال ۱۹۶۱ منتشر کرد؛ شهرهای آمریکایی واقعاً غرق در مشکل بودند. درگیریهای نژادی و مهاجرت شدید به حومهها آیندهی شهرها را تضعیف میکرد و به نظر میرسید تنها واکنش برنامهریزان در آن زمان چیزی جز گسترش دسترسیهای بزرگراهی، از هم شکافتن محلات قدیمی، ساخت بلوکهای آپارتمانی عظیم و یارانه دادن به کارفرمایان بزرگ نباشد.[epq-quote align=”align-left”]نظریهپرداز بینظیر شهری برداشت اشتباهی از حومههای شهری داشت و نتوانست اثر اعیانیسازی بر از دسترس خارج شدن محلات شهری از دست عموم مردم و اختصاصش به ثروتمندان را پیشبینی کند.[/epq-quote]
جیکوبز بهدرستی با این رویکردها مخالفت کرد و چشماندازی بهمراتب انسانیتر و پایدارتر از شهرنشینی را برساخت. چشمانداز موردعلاقهی او بر مبنای محلات طبقهی متوسط، خانوادهها و فعالیتهای اقتصادی تودهی مردم بناشده بود. نگاه جیکوبز دربارهی اهمیت نقش مکانها همچنان چراغ راه کسانی است که به تحرک اجتماعی روبه بالا اهمیت میدهند:
«اگر اقتصاد یک کلانشهر درستکار کند مرتباً باید عدهی زیادی از مردم فقیر را به طبقهی متوسط، افراد بیمهارت را به ماهر و مهاجران تازهوارد را به شهروندانی شایسته تبدیل کند… شهرها طبقهی متوسط را جذب نمیکنند بلکه آن را تولید میکند.»
بااینحال وقتی دورهی رونق فرارسید- در دههی ۸۰ و آغاز قرن ۲۱- شهرها در بسیاری از جنبهها متضاد دیدگاه مردمی جیکوبز رشد کردند؛ یعنی بهجای ساخت محلات طبقهی متوسط نشین و خانواده محور، احیای شهری بر مبنای جذب و اغوای مرفهان، جوانان و افراد حرفهای بدون فرزند بدل شد بدون آنکه طبقهی متوسط جدیدی را تولید کند.
ویتولد ریبزینسکی در ۲۰۱۰ اشاره میکند که ظهور هستههای شهری موفق روزبهروز شباهتشان را به شهرگرایی رمانتیک از پایین به بالای ارگانیک جیکوبز از دست میدهند:
«موفقترین محلات شهری خانوادههای کارگریای که جیکوبز آنها را گرامی میداشت جذب نکردند بلکه به محل جذب ثروتمندان و جوانان تبدیل شدند. حیات شهریای که او از آن حمایت میکرد- و بهدرستی آن را بهعنوان معیار سنجش سلامت زندگی شهر میدید- امروزه در قالب ساختوسازهای تجاری و مسکونی گستردهای نمود یافته است که مقیاسشان در حد همان نوزایی شهری است که جیکوبز زمانی از آن انتقاد میکرد. این ساختوسازها ماحصل کار ملاکان و فعالان بازار مستغلات است، کسانی که در توصیف جیکوبز از شهر غائباند… اما امروزه نقششان کاملاً به چشم میآید و مدتهاست که جایگزین برنامهریزان و استراتژیستهای شهری ما شدهاند.»
حتماً دلیلی دارد که ۷۰ تا ۸۰ درصد آمریکاییهای ساکن مادرشهرها امروزه در حومههای شهری زندگی میکنند.
آنطور که ریبزینسکی میگوید ظهور جدید «حیات شهری» از فرم متنوع، شخصی و دموکراتیکی که جیکوبز پیشنهاد میکند ناشی نمیشود بلکه بیشتر امری صنعتی است که در ملالآوری و یکنواختی از حومه شهرها هم پیشی گرفته است.
[divider]نابود کردن طبقهی متوسط شهری[/divider]
تصور جیکوبز از شهر جدید غلط از آب درآمد به این دلیل که شهرها امروزه نقش اقتصادی متفاوتی با دیروز دارند. پایههای اقتصادی نیویورکِ جیکوبز یعنی کسبوکارهای خرد، تولیدکنندگان و شرکتهای خدماتی که انبوهی از کارگران طبقهی متوسط را استخدام میکنند رو به افول رفته است و بهجای آن شهر به آنچه ژان گاتمن «کلانشهرهای تراکنشی» مینامد تبدیلشدهاند؛ شهرهایی که بیشتر بر پایهی خدمات مالی سطح بالا، مصرف محصولات پیشرفته و گرانقیمت و صنعت رسانه متکیاند.
این اقتصاد شهری نقاط قوت بسیاری دارد اما به شکلی روزافزون به ثروتمندان وابستهتر میشود. مطالعهی «سیتیگروپ[۱]» نشان میدهد که شهرها بخصوص نیویورک و لندن روزبهروز بیشتر «زرسالار» میشوند یعنی این اقتصادهای شهری عمدتاً ماحصل سرمایهگذاری و مصرف طبقهی ثروتمنداند. بهاینترتیب مراکز تفریحی یا رفاهی بیش از آنکه مکان تحقق آرزوها باشند نشاندهندهی جغرافیای نابرابری هستند.
مثلاً نیویورک ازنظر برخی سنجشها نابرابرترین شهر از میان شهرهای بزرگ آمریکاست: یک درصد جمعیت، یکسوم تمام درآمد شهر را به دست میآورندــ تقریباً دو برابر نابرابرتر از سایر نقاط آمریکا.
سایر شهرهای مرفه هم الگویی مشابه دارند.گزارش ۲۰۱۴ مؤسسهی بروکینگز نشان میدهد تقریباً همهی شهرهای بزرگ و نابرابر بهاستثناء آتلانتا و میامی، همگی متراکم و تجملمحوراند؛ شهرهایی مانند سانفرانسیسکو، بوستون، واشینگتن، نیویورک، شیکاگو و لسآنجلس. گرچه مشاغل با دستمزد بالا در این کلانشهرها افزایش پیداکرده است اما عمدهی نیروی کار در شهرهایی مانند نیویورک در مشاغل با دستمزد پایین مشغول هستند.
همانطور که پژوهشگر شهری استفان والترز[۲] اشاره میکند توسعهی اقتصادی این شهرها معمولاً با یک دوگانگی شدید بین بخش نخبگان و طبقهی خدماتی بزرگ تقسیم میشود. او خاطرنشان میکند این وضعیت درست برعکس دیدگاه جیکوبز از شهرهاست که مبنی بر تحول افراد فقیر به طبقهی متوسط است.
حتی تنوعی که بهعنوان دارایی بزرگ شهرها معمولاً جیکوبز به آن اشاره میکند هم دچار زوال شده است. ارن رن[۳] برخی از موفقترین شهرهای امروزی را «شهرهای سفید» نامگذاری کرده است، مکانهایی مانند بوستون، سانفرانسیسکو، سیاتل و پرتلند اورگن بهطور تاریخی خانهی اصلی اقلیتهای نسبتاً کوچک (در حال حاضر کوچکتر) بودهاند. جمعیت سیاهپوستان سانفرانسیسکو ۳۵درصد نسبت به سال ۱۹۷۰ کاهش پیداکرده است. در سفیدپوستترین شهر بزرگ کشور یعنی پرتلند، آمریکاییهای آفریقاییتبار براثر اعیانیسازیهایی که بعضاً توسط بودجهی شهر هم حمایت میشدند از هستهی شهر بیرون رانده شدند. مشابه این پدیده را میتوان در سیاتل و بوستون هم دید، جاهایی که اجتماعات قدیمی سیاهپوستان بهسرعت در حال کوچکتر شدن هستند.
در شهرهای بزرگ دیگر که تنوع بیشتری دارند مانند لسآنجلس، نیویورک و شیکاگو، همزمان با افزایش تمرکز فقر اعیانیسازی هم اتفاق میافتد. به گفتهی وندل کاکس[۴] جمعیت شناس، درمجموع ۸۰ درصد افزایش جمعیت مراکز شهری در دههی گذشته در میان فقیران بوده است؛ و باوجود رشد فقر در حومهها نرخ فقر در مراکز شهری همچنان دو برابر بیشتر است.
این وضعیت لزوماً روبه بهبود نیست. طی ده سال اول هزارهی جدید، محلات فقیر شهری تثبیتشده ازنظر تعداد از ۱۱۰۰ به ۳۱۰۰ محله افزایش پیدا کردند و ازنظر جمعیت از ۲ میلیون نفر به ۴ میلیون نفر رسیدند. به عقیدهی جو کورترایت و دیلون محمودی[۵]، پژوهشگران شهری، تمرکز روزافزون فقر، بزرگترین مشکلی است که شهرهای آمریکایی با آن روبرو هستند.
[divider]شهر بدون کودک[/divider]
مسلماً بزرگترین خطای محاسباتی جیکوبز مربوط به جمعیتشناسی شهری است. اچجی ولز[۶] بیش از یک قرن پیش بهدرستی پیشبینی کرده بود که شهرها بیش از هر چیز وابسته به افراد مرفه و بدون کودکی خواهند بود که به قول ولز سبک زندگی «انقراض مجلل[۷]» دارند. هربرت گانس[۸]، جامعهشناس بزرگ همعصر جیکوبز شکافی عظیم میان حومهنشینان و کسانی که مراکز شهر را برای سکونت انتخاب کردهاند یعنی «ثروتمندان، فقرا، غیر سفیدپوستان و طبقهی متوسط مجرد و بدون بچه» شناسایی کرده بود.
جیکوبز هیچگاه متوجه این نکته نشد، شاید به این دلیل که او ذاتاً از جایی که خانوادهها واقعاً میرفتند متنفر بود: حومهها! مانند بسیاری از روشنفکران دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی، او نیز حومهها را غیرضروری میدانست حتی زمانی که آنها رشد انفجاری را تجربه میکردند. آنها تنها شهری متراکم با روستاهای سنتی اطرافش را قبول داشتند.
شاید هیچکدام از سخنان جیکوبز بهاندازهی این ادعایش که «تربیت و بزرگ کردن بچهها در حومهها حتماً کار سختی است» نخنما نباشد. او با شور و علاقهی فراوان محلاتی را تصویر میکند که شبیه محلهی سکونت خودش، در آن افراد محلی مواظب یکدیگرند. او دربارهی اینکه چطور «آقای لیسی» قفلساز محلهشان یکبار یکی از پسرانش (پسر جیکوبز) را به خاطر اینکه ناگهان به داخل خیابان دویده دعوا کرده است و بعد هم به شوهرش این تخلف را گزارش کرده است، مینویسد. «آقای لیسی و همهی کسانی که بهجز هممحلهای بودن هیچ قرابت دیگری باهم ندارند نسبت به یکدیگر تا حدی احساس مسئولیت میکنند».
در بهترین حالت تصویر متقاعدکنندهای که جیکوبز از ۱۹۶۱ ارائه میدهد ناشی از یک نابهنگامی و سهو تاریخی است. گری ایوانز[۹] محقق مؤسسهی کرنل اشاره میکند امروزه خانوادهها در آپارتمانهای شهری عموماً شبکهی ضعیفتری از ارتباطات را در مقایسه با روابط همسایگی حومههای شهری دارند، همچنین عموماً اوقات خانگی پراسترستر و حمایت اجتماعی کمتری دارند. به قول فیلیپ پریویل[۱۰] «در طول این سالها، همهی “آقای لیسیهای” عالم مردهاند و به بهشت مرکز شهر رفتهاند. ما میتوانیم مرتب حرفهای جیکوبز را تکرار کنیم اما واقعیت این است که مردم در مراکز شهری احساس راحتی نمیکنند.»
مسلماً آمارها از ادعای پریویل حمایت میکنند. گرینویچ ویلیج[۱۱] (محلهای که جیکوبز زمانی در آن سکونت داشت) امروزه عمدتاً محل سکونت دانشجویان، افراد ثروتمند و بازنشستگان است و باوجود حضور گستردهی افراد جوان، تعداد کودکان و نوجوانان بین ۵ تا ۱۷ سال تنها ۶ درصد جمعیت را تشکیل میدهند، بسیار کمتر از متوسط نیویورک و کمتر از نصف ۱۳.۱ درصدی که در میان ۵۲ ناحیهی شهری بزرگ آمریکا یافت میشود. منهتن درمجموع جزء کمترین درصدهای جمعیت کودکان در سراسر کشور را داراست و اکثریت خانوارهای آن از افراد مجرد تشکیلشده است.
الگویی مشابه در سرتاسر کشور دیده میشود. بر اساس دادههای آماری، کودکان ۵ تا ۱۴ سال حدود ۷ درصد جمعیت مراکز شهرها را در کل کشور تشکیل میدهند که تقریباً نصف مقداری است که در حومهها و مناطق خارج شهر دیده میشود. در سال ۲۰۱۱ افرادی که در دههی دوم زندگی خود بودند تقریباً یکچهارم جمعیت مراکز شهری را تشکیل میدادند اما سهمشان از جمعیت حومهها تنها ۱۴ درصد یا کمتر بوده است. اکثر مردم زمانی که به مرحلهی تشکیل خانواده میرسند به حومهها میروند.
حتی در تورنتو که عموماً جزء یکی از زیست پذیرترین شهرهای جهان شناخته میشود و خود جیکوبز آن را برای زندگی انتخاب کرده بود، بر اساس آمارها به ازای هر یک نفری که از حاشیه شهرها به درون شهرها میرود ۳.۵ نفر از شهرها به سمت حاشیهها میروند. ۲۵ تا ۴۴ درصد مردم بیشتر مایلاند از شهر خارج شوند و زندگی خانوادگی را پیش بگیرند. همانطور که یکی از اهالی تورنتو بعد از نقلمکان اخیرش به حومهی شهر میگوید: «شهر بزرگ مصارف خودش را دارد. به من خوب خدمات میداد و من هم به آن خدمت میکردم. زندگی در تورنتو به من کمک کرد بتوانم آن زندگیای که دوست داشتم را به دست بیاورم: ازدواج، پدر شدن، پیشرفت شغلی. این پیشرفت نیازهایی به همراه خود آورد که دیگر خود تورنتو قادر به پاسخگویی به آن نبود: فضای شخصی، مناسب بودن هزینهها، تأکید بیشتر بر اجتماع بهجای حریم خصوصی. شدت و گمنامی زندگی شهری در حال حاضر بیش از آنکه به زندگی من کمک کنند دستوپا گیراند. به همین سادگی. من آمدم اینجا.»
درمجموع مراکز پرتراکم چه در کانادا، چه در آمریکا و چه در شرق آسیا همیشه نشانگر درصد پایین کودکان هستند. شهرهای فوق متراکم شرق آسیاــ هنگکنگ، سنگاپور و سئول ــ پایینترین نرخ باروری را در جهان دارند، گاهی کمتر از نصف نرخ جایگزینی یعنی نرخی که لازم است جمعیت فعلی جایگزین شود. عمدتاً به علت ازدحام و هزینههای بالای مسکن، ۴۵ درصد زوجین در هنگکنگ اظهار میکنند که از بچهدار شدن منصرف شدهاند.
امکان اندکی در آسیا وجود دارد که افراد بتوانند به مناطق کمتراکمتر نقلمکان کنند؛ اما در آمریکا که زمینِ فراوان و معمولاً بسیار ارزانتر وجود دارد، کلانشهر نشینی عموماً نقش یک نوع ایستگاه بینراهی را در زندگی افراد بازی میکند که افراد در آن فقط بخشی از عمرشان راــ آن بخش هیجانانگیزی که به ارتقاء شغلی اختصاص داردــ سپری میکنند؛ و با بالاتر رفتن سن و بهویژه با تشکیل خانواده به زندگی در حومهها متمایل میشوند.
[divider]به فراتر از نوستالژی رفتن[/divider]
نوستالژی باعث میشود حال مردم بهتر شود. عدهای هنوز دربارهی شکوفایی دوباره شهرهای متنوع، مناسب کودک و محلات متراکم رؤیاپردازی میکنند. آنها در قالب کلمات یک نویسنده رؤیاپردازی میکنند، دربارهی اینکه ما را به چیزی که قبلاً بودیم بازگردانند، زمانی که بیشتر مردم در شهرها زندگی میکردند، خودروی شخصی نداشتند، پیاده یا با اتوبوس و قطار به محل کار میرفتند و در سکونتگاههایی کوچکتر زندگی میکردند.
آرزوی بازگشت داشتن به چیزی که نیمقرن پیش رایج بوده به معنای آن نیست که آن چیز در آینده بازهم اتفاق میافتد. درست مثل آرزوی محافظهکاران برای بازگشت به دههی ۵۰ که مطمئناً به وقوع نخواهد پیوست، توصیههایی که دعوت به بازگشت به شهری برای خانوادههای طبقهی متوسط میکنند هم بهجایی نمیرسند. اکثر شاخصها نشان میدهند همهی نسلهای دیروز و امروز با ورود به دههی سوم زندگیشان و تشکیل خانواده به حومههای شهری نقلمکان میکنند.
البته شهرنشینی متراکم همچنان جزئی اساسی از اقتصاد و فرهنگ ملی باقی میماند. مراکز شهری مکانهایی فوقالعاده برای افراد مستعد، جوانان و بزرگسالان مرفه و بدون فرزند است اما ازنظر اکثر آمریکاییها شهر مرکزی در بهترین حالت تنها برای یک سبک زندگی موقت مناسب است. شهر مرکزی با استطاعت اکثریت مردم و سلیقهشان در مورد جایی که میخواهند زندگی کنند تناسب ندارد. اینکه ۷۰ تا ۸۰ درصد آمریکاییهایی که در نواحی کلانشهری زندگی میکنند ساکن حومهها هستند حتماً دلیلی دارد و احتمالاً این مقادیر در دهههای آینده هم تغییر زیادی نخواهند کرد.
شهرها همانطور که جیکوبز امیدوار بود رنسانس را تجربه کردند اما نه به شکلی که او ترجیح میداد. مسلماً این رنسانس از آن ناکجاآبادی که در سالهای بعد از انتشار کتاب «مرگ و زندگی شهرهای بزرگ آمریکایی» توسعه یافت خیلی بهتر است؛ اما حالا زمان آن فرارسیده رسماً اعلام کنیم که ما دیگر آن نوع رنسانس شهری طبقهی متوسطی را که جیکوبز دوست داشت و از آن دفاع میکرد را نمیبینیم. آن شهر به اسطورهها پیوسته است و اگر جامعه دچار تغییرات بنیادی نشود، در آینده هم هرگز بازنخواهد گشت.
[divider]پینوشت[/divider]
[۱] Citigroup
[۲] Stephen J.K. Walters
[۳] Aaron Renn
[۴] Wendell Cox
[۵] Joe Cortright and Dillon Mahmoudi
[۶] H.G. Wells
[۷] Luxurious Extinction
[۸] Herbert Gans
[۹] Gary Evans
[۱۰] Phillip Preville
[۱۱] Greenwich Village
منبع: [button color=”white” size=”normal” alignment=”none” rel=”nofollow” openin=”samewindow” url=”http://www.thedailybeast.com/articles/2015/08/01/what-jane-jacobs-got-wrong-about-cities”]thedailybeast[/button]