نویسنده: سعید نعمتی پور
«و ما هنوز نمیدانیم زندگیِ فرهنگی با انقراض خدمتکارانِ خانگی دوام خواهد یافت.»
(به نقل از پیر بوردیو)
فیلم خواب زمستانی، به کارگردانی نوری بیلگه جیگلان، درامِ خانگیِ طولانیمدتی است که مستقیماً به موضوع فضا (شهر) نمیپردازد؛ اما تلویحاً دربردارندهی نکات و اشاراتی ست که نشاندهندهی حساسیتِ آن به این موضوع است. شخصیتِ اصلی فیلم آیدین خان نام دارد. آیدین خان بازیگر بازنشستهی تئاتر میانسالی است که مالک و مدیر هتلی محلی به ارث رسیده از پدرش در منطقهای سردسیر، سنگلاخی، با روستاهایی کم-تراکم، پراکنده و محروم است. او در کنار هتل، از اجارهبهای خانهها و مغازههایی روستایی که آنها نیز از پدرش به ارث رسیده ارتزاق میکند و به عبارتی ازنظر جایگاه طبقاتی فردی شبه-فئودال و خُرده-بورژوا با سرمایهی فرهنگی نسبتاً بالا به شمار میرود. آیدین خان مستقیماً با مستاجرین خود روبهرو نمیشود و تمامی امور را بر عهدهی وکیل و مباشرش “هدایت” گذاشته است و اینچنین فراغت یافته تا در ستون یک روزنامهی محلی یادداشتهایی خودبینانه، فضلفروشانه و مضحک بنویسد و با همسر زیبا و جوانش “نیهال” و خواهر مطلقهاش نجلا رفتاری رئیسگونه و از بالا داشته باشد. نیهال و نجلا از آیدین -و نیز از خودشان- به خاطرِ وابستگی به ثروت بادآوردهاش و حبس شدن در یک منطقهی لمیزرع بسیار سرد بهدوراز کلانشهر استانبول متنفرند. آیدین دوست دارد چنین به نظر برسد که مردی جهان-دیده و عقل کل است.
جغرافیایِ فیلم خواب زمستانی دارای عظمت و شکوهی ترسناک است: دشتی پهناور و زمستانی که با شکلِ سنگلاخیاش شبیه سیارهای بیگانه به نظر میرسد، یا سیارهای که در آن شخصیتهای فیلم، آخرین بازماندگان بشرند. این فضا (زمان-جایگاهِ) غولپیکر، زمینه و بستری هیپنوتیزمکننده و مسحورکننده و همچنین زمینهای برای رنج، غم و پوچیِ یک درام خانگی است.
تنشهای اساسی فیلم از جایی شروع میشود که پسرِ یکی از مستاجرینِ آیدین خان -که به دلیلِ تأخیر در پرداخت کرایهخانه بخشی از اثاثیهی منزلش مصادره شده- سنگی به سمت شیشهی ماشینِ آیدین خان پرتاب میکند؛ اما آنچه شکسته میشود فراتر از شیشهی خودرو اوست؛ آنچه در ادامهی فیلم خواهیم دید زندگیِ خصوصی درهمشکستهی آیدین خان است. ما همچنین شاهد درهمشکستهشدن خانوادهی این مستأجر زیرِ فشار فقر و بیکاری هستیم: پدری که به دلیل دعواهای ناموسی از کار بیکار شده و به مشروبات الکلی روی آورده؛ برادری فداکار به نام حمدی که امامجمعه مسجد روستاست و سعی در فرونشاندن و مصالحه با آیدین خان بر سر مسائل پیشآمده با او دارد، مادربزرگِ سالخوردهای که از حداقل امکانات درمانی محروم است؛ همسری که حتی امنیت بدنی ندارد و کودکی که برای التیام غرورِ زخمخوردهی پدرش جانش را با پرتاب سنگ به خطر میاندازد؛ و بخشی از همهی این مشکلات معلولِ خشونتی ست که مستقیم یا غیرمستقیم بهواسطهی مالکیتِ زمین و فضا بر کسانی که از این قدرت نابرخوردارند اعمال میشود.
فیلم پُر از جزییات و دیالوگهایی ست که افزون بر ارزش هنری قابلیت تفاسیر فلسفی، جامعهشناسانه و … را دارد. یکی از این صحنههای مُهم، جایی ست که حاج حمدی (امامجمعه مسجد و یکی از مستاجرین آیدین خان) در اتاق آیدین خان منتظر اوست. آیدین خان در لحظهی وارد شدن به اتاق کفشی گِلی او را بیرون از اتاق میبیند و با اکراه آن را کنار میزند و وارد میشود. بعد از ورود و خوشآمدگویی به حمدی، خطاب به او میگوید: «کفشهاتو درنمیآوردی. زیاد هم تمیز نیست اینجا. […] بذار من یه دمپایی برات پیدا کنم». حمدی میگوید «چیز مهمی نیست» آیدین خان میگوید: «نه نمیشه صبر کن! زمین سرده اینجا […]» درنهایت در صحنهای طنرآلود –البته طنزِ سیاه و تلخ- خدمتکار خانه دمپاییای زنانه برای حمدی میآورد.
اما این اهمیت پوشیدن دمپایی تو-خانهای ازنظر جامعهشناسانه چگونه تبیین میشود؟ پیر بوردیو در این باب میگوید: «کارفرمایان خُرد (کوچک) صنعتی و تجاری (صورت امروزیِ “خواروبارفروشانِ” قدیمی که هنرمندان از آنها متنفر بودند)، گروهیاند که غالباً میگویند همیشه پیش از شام “دمپایی روفرشی” به پا میکنند؛ درحالیکه متخصصانِ حرفهای و مدیران ارشد بیش از همه با این نماد خُرده-بورژوازی مخالفت میکنند. بهویژه مصرفِ زیاد دمپاییِ روفرشی در میان زنانِ طبقهی کارگر (چه شهری، چه روستایی) بیگمان بازتابِ رابطه با بدن و رابطه با خود-نمایی است که زندانی و محدود بودن در چارچوب و خانه و زندگیِ خانگی را میرساند.» (P.187) در فیلم خواب زمستانی نیز این دمپایی نمادی از جایگاه و ذهنیت طبقاتی است. اینکه چگونه جزییاتی بیاهمیت در برابر مسائل اساسیِ زندگی طبقات فرودستتر اهمیت اساسی مییابند. گویی بدون دمپاییِ تو-خانهای نمیتوان ثانیهای به سر کرد؛ اما اینکه خانوادهای با مصادره شدن یخچال، تلویزیون و..شان به دلیل ناتوانی در پرداخت کرایهخانه بدون این وسایل اساسی ادامه زندگی دهند موضوع مهمی نیست!
آیدین خان! ذهنی فاقد درکِ تاریخی و جغرافیایی دارد. او بدون آگاهیِ لازم، جزییات برآمده از برخوردهای روزمرهاش را در مقالاتِ مضحکش در ستونِ آن روزنامهی محلی واتاب میدهد. او وقتی میبیند پای حمدی (امامجمعه مسجد روستا) بو میدهد؛ آن را در یادداشتی با عنوان «فقدان حس زیباییشناسی در روستاهای آناتولی» نقد میکند؛ اما این واقعیتِ اساسی را نمیتواند درک کند که حمدی برای رسیدن به هتل او چند کیلومتر را با پای پیاده طی کرده است؛ آنچنانکه بودلر در نقد بالزاک گفته بود: «او روزی با تصاویری بس زیبا مواجه شد-تصویری از یک صحنهی زمستانیِ سودایی، با انبوهِ قندیلها، و اینجاوآنجا چند کلبه و شماری از دهقانهای مفلوک- و پس از خیره شدن به خانهی کوچکی که ستونِ باریکی از دود از آن برمیخاست، ناگهان فریاد کشید «وه که چه زیباست!» ولی آنان در کلبه مشغولِ چه کارند؟ چه افکاری در سر دارند؟ غم و اندوهشان چیست؟ آیا محصول امسال خوب بوده است؟ ‘بیشک باید جوابِ طلبکارها را بدهند’”»