گفتوگو با مهندس داوید اوشانا زندگی به توان ۲
بررسی و نوشته: داوود پنهانی
معماری، ساختمان، نقاشی، پیانو، اتومبیل و مرد از پیش چشم میگذرند، تصاویری جانیافته بر زمینه اتاقی ۹ متری، با چشمانی که آرامش هشیار درون آن، بیننده را مسحور میکند و این تصاویر به عطرهایی آغشته است: ساختمان بوی آجر میدهد. نقاشی بوی رنگ، اتومبیل بوی روغن و… مرد با آن موهای بلندی که پشت سرجمع کرده است، بوی شمایل و قدیس ….
نفس مرد گرم که میشود، صدایش اوج میگیرد. اما بهندرت دستانش را تکان میدهد. شقورق بر روی صندلی نشسته و نگاهش را بهجایی دور دوخته است. به من که نگاه نمیکند. شاید به سازههایی فکر میکند که هر بار در اثر فعلوانفعالات ذهن او بر روی کاغذ ترسیمشده و پس از چندی آجر به آجر بالا رفته و شکلگرفتهاند. چشمانداز پیش رو دیواری است پر از نقشهٔ ساختمانهایی که ساخته یا خواهد ساخت.
در سمت چپ قفسههایی پر از کتاب به چشم میآید که نظم خاصی در چینش کتابهای آن وجود ندارد. از قرآن تا دیپلمهای افتخار و تصویری از آشور بانی پال… در قلب تمام این تصاویر عکس کلیسایی را چسبانده که بیش از کارهای دیگرش آن را دوست دارد. از تصویر تابلوی برجسته شام آخر که در اتاق خود آویخته، پیداست که دلبستگیهایی به مذهب دارد.
وی معتقد است که تمامی ادیان، راههای مختلفی را ترسیم میکنند که درنهایت به خدا ختم میشود، اما بهعنوان یک اقلیت مذهبی که پروژهٔ دیپلم وی، مقبرهٔ مسیح در اورشلیم بر فراز تپهٔ جلجتا بوده است و به بنای زیارتگاهی مشترک برای مسیحیان میاندیشد، اعتقادات مذهبی مسلمانان برای او جای خاصی دارد، تا آنجا که تأکید میکند، همواره در کارهای خود رعایت (اندرونی و بیرونی) مرسوم را کرده است و این اصل را هرگز فدای زیبایی نمیکند. در اتاقی که نفس آدمها به هم میخورد و اشیای درون آن در بینظمی به نظمی خاص خو گرفتهاند. در اتاقی که تصویری از الفبای آشور و چند نشان مذهبی در کنار عکس خودروهای طراحیشده به دست استاد بر دیوارهای آن آرامگرفته، به دنیای معماری وارد میشویم. همه جهان این اتاق به این مرد ۷۴ ساله ختم میشود.
خط کش T و گونیا و یک میز ترسیم نقشه، نخستین چیزی است که توجه آدمی را جلب میکند، هنوز رایانه راه خود را به درون این اتاق نگشوده است و هنوز به حسی که از انگشتهای آدمی بر جان اثر مینشیند، اعتقاد دارد: «مثل تفاوت قالی دستی و قالی ماشینی است، کار دست، چیز دیگری است، حس دیگری دارد. این مهندس معمار که علاوه بر معماری در نقاشی، موسیقی، طراحی اتومبیل و آنگونه که خود میگوید در خلبانی همدستی دارد. هیچگاه با واژهای به نام بیکاری مدارا نکرده است. بهتر آن است که بگوییم فرصتی برای فراغت و نشستن نداشته است: «من در جوانی هیچوقت بیکار نبودم، یا در پیست دوچرخهسواری بودم یا در رینگ بوکس یا پشت بوم نقاشی یا پشت میز پیانو…» وی که به یاری ذهنی دقیق، خاطرات گذشتهاش را به یاد میآورد در پاسخ به این سؤال که چه شد به سراغ معماری رفت، میگوید: «خواهرم به من میگفت پزشکی بخوان تا دکتر شوی، گفتم من تحمل دیدن خون را ندارم، پس دکتر خوبی نمیشوم، پدرم میگفت برو خودت را پیدا کن، ببین کی هستی و چه میخواهی، ظهر روزی که برای انتخاب رشته تحصیل دوران دبیرستان عازم مدرسه البرز بودم، با خودم گفتم از پزشکی که خوشم نمیآید. نقاشی و موسیقی و اینها هم که حرفه نیست! پس رشته ریاضی را انتخاب میکنم تا معمار شوم. وقتی آمدم خانه دیدم پدرم دارد قدم میزند، او پیشاپیش میدانست که در رشتهٔ ریاضی ثبتنام کردهام. مرا بغل کرد و جملهای به من گفت که هیچ موقع یادم نمیرود: «یک حمال خوب برای اجتماع خیلی بهتر از یک دکتر ناشی است». [epq-quote align=”align-right”]هترین کار من آخرین کاری است که انجام میدهم، چون بهترین وجود ندارد، شاید نتوانم به آخرین کارم برسم.[/epq-quote]در چهرهاش چیزی پنهان دارد، تجسم همه آن چیزی است که گذشتهاش میخوانند و اندکاندک برای ما رنگ میگیرد: «در کرمانشاه متولد شدم. چون پدرم مهندس راهآهن بود و باید در آنجا کار میکرد، ما رفتیم اهواز، پدرم روی راهآهن جنوب کار میکرد. در آنجا من تحصیلات ابتداییام را تمام کردم، آمدیم زنجان، در دوران دموکراتها من در آنجا بودم، در تهران فعالیت موسیقی و نقاشی را آغاز کردم. حرفه دیگری که من دنبال کردم، خلبانی بود…». نقاشی را پیش استاد پتگر آموخت و موسیقی را بعد از اتمام دبیرستان البرز در هنرستان موسیقی تهران. این استاد رشته معماری بااینکه در زندگی از هنر دستان خود بهره فراوانی برده، اما معتقد است که یکجا انگشتانش او را جاگذاشتهاند: «من موسیقی و پیانو را پیش خودم یاد گرفتم. برای همین بود که پیانیست نشدم. چون انگشت گذاریم درست نبود.
موسیقی را از کلاسهای ابتدایی شروع کردم. آن موقع یک کتاب موسیقی داشتیم که عکس پیانو روی آن بود. ما هم در خانه یک ارگ داشتیم. از این ارگهای بادی که مال عمهام بود. من هم هر چیزی را که میشنیدم در آنجا مینواختم ولی چون تعلیم درستی نداشتم، انگشت گذاریام غلط از آب درآمد. بعدها وقتیکه آمدم هنرستان موسیقی پیش آقای روبرت گریگوریان، او گفت: برایم پیانو بزن! قطعهای از شوپن برایش نواختم، آن موقع یادم میآید که پشتش به من بود، برگشت و گفت: وقتی آدم پیانو زدن شما را میشنود خیلی خوشش میآید ولی وقتی به انگشتان شما نگاه میکند، حالش به هم میخورد و نتیجه گرفت: «در مراحل پیشرفته دچار مشکل میشوی.» وی از بنیانگذاران موسیقی جاز رادیو است نخستین برنامه وی با هنرمند نامی، محمد نوری اجرا شد. بااینهمه به نظر میرسد خیلی خوب از انگشتان خود استفاده کرده است. این را میتوان از طراحی اتومبیلی تشخیص داد که مهندس اوشانا خودساخته و اکنون در پارکینگ طبقه پایین پایبند است اتومبیلی که نزدیک به ۳۰۰ کیلومتر سرعت گرفت اما بدنه سنگین آهنی، مجال کار بیشتری به طراح آن نداد. بحث به دلمشغولی اصلی اوشانا کشیده میشود: معماری «چشمان ما ساختهشدهاند تا ما را به دیدن فرمها در روشنایی قادر سازند». مهندس اوشانا این گفته معمار سویسی موردعلاقهاش را تصدیق میکند و میگوید: معماری اصولاً ابداع است، به این معنی که یک ورق کاغذ میگذارند جلوی آدم و میگویند نقشه بکش و این آفرینش است، از هیچ درست کردن است. پس باید قدرت تفکر داشته باشی. آدم برای این ابداع نیازمند آزادی است.» او به سبکهای موردعلاقهاش در کار معماری رجوع میکند و با انتقاد از کسانی که امروزه با مدرنیسم تقلیدی به طراحی ساختمان روی آوردهاند، چنین میگوید: «میبینیم که بهعنوان پستمدرن طرحهایی مندرآوردی اجرا میشود. درحالیکه پستمدرن به این معنی نیست که شما هر کاری که خواستید بکنید، بههرحال این سبک در معماری بهعنوان یک مکتب، شناختهشده است و مثلاً در آمریکا رواج پیداکرده است،» اما در اینجا… توضیح نمیدهد و به علاقه خود برمیگردد به معماری کلاسیک، به ستونهای استواری که ابدیت معماری در حال تغییر بر روی آنها ساختهشده است، به مصر، به یونان، به ایران، به تخت جمشید: «ما معماری را از کلاسیک شروع کردیم، معماری کلاسیک به ما چه گفت؟ تناسبات را به ما یاد داد، عنصر را به ما یاد داد، پایه معلومات ما همان معماری است، معماری مصر، معماری ایران، معماری تخت جمشید، اینها همه به ما تناسبات را یاد دادند تغییر و تحول نیز باید بر اساس همان آموختههای کلاسیک صورت پذیرد ولی الآن ما میبینیم که این شهر نه معماری دارد و نه یک نمای قشنگ…» اینیک فاجعه است.
امواج آشفتگی است که برمیآید، بلند میشود و شهر را در خود میبلعد. مهندس اوشانا این فاجعه را توضیح میدهد: «بعضی میآیند راحتی خانه را فدای زیبایی آن میکنند و میگویند این قشنگ است، ولی آیا میتوان در چنین خانهای زندگی کرد؟ اوشانا با دیدن چنین صحنههایی چه حسی پیدا میکند، آیا افسوس میخورد: «افسوس من نمیتواند چارهساز تمام دگرگونیهایی باشد که ساختوساز این شهر را در برگرفته است، بله من خیلی به معماری ژاپن حسودیام میشود، در آنجا معماری سنتی را در چارچوب یافتههای جدید اجرا میکنند.» ما نمیخواهیم برگردیم به دو هزار سال پیش و آن تمدن را زنده کنیم، بله! باید با تمدن روز پیش برویم اما با تکیهبر عادات و فرهنگ خودمان، من میتوانم مثل یک خارجی زندگی و رفتار کنم؟ هیچوقت! ساختوساز و گسترش و… این شهر نیاز به ضوابط علمی و قانونمند دارد.
وی میافزاید: به نظر من نظاممهندسی از سازمانهایی است که باید بر مسائل شهری و ضوابط و مقررات شهرسازی احاطه داشته باشد، اما در حال حاضر این نفوذ و نقش را نمیبینیم. این معمار میدان حسنآباد را زیباترین میدان تهران میداند و با اندوه از ساختهشدن ساختمان یک بانک در ضلعی از آن و تخریب شهرداری سخن میگوید.
بهنحویکه کار معمار را از سایر آثار معماران معاصر وی متمایز و مشخص میسازند. در اوایل دهه ۵۰ روش کار معمار بهسوی قرائتی مدرن از معماری سنتی سوق مییابد. شکلهای سادهشده از طاق نیمگرد، طاق تیز و سایبانها عناصر اصلی ترکیببندی معمار هستند که در کنار خود در فضاهای داخلی و سطوح خارجی از تزیینات معماری سنتی گاه اصیل و گاه جدید بهره بردهاند. مهندس «داوید اوشانا» نگاهش را از عکس ویلیام دانیال، ویلونیست مشهور میگیرد و به فضای گفتگو بازمیگردد و از زندگیاش میگوید: ۳۲ سالم بود که ازدواج کردم، کارکردم و یکخانه خریدم. دخترهایم در آمریکا به سر میبرند. یکیشان ازدواجکرده» این استاد معماری با طنزی که در کلامش نهفته است میگوید: «دختر سوم من، مرا عمو صدا میکرد، چراکه صبح هنگامیکه از خانه بیرون میرفتم او خواب بود و شب هنگامیکه بازمیگشتم آنقدر دیر میآمدم که بازهم خواب بود.» و شاید بتوان گفت او از مصادیق مردانی است که باکار ازدواجکرده است. وقتی در چهرهاش دقیق میشوی، در آن بینی شکسته و پهنشده با مشت_ یادگاری روزهایی که در رینگ گذرانیده است_ خود را با مردی روبهرو [epq-quote align=”align-left”]من به دنبال تکامل هستم، میخواهم به مرحلهای برسم که هنوز نرسیدهام.[/epq-quote]میبینی که از زندگی چیزهای بسیاری آموخته است و این آموختن نه به لطف اعجاز که درنتیجهٔ سعی و تلاش و پشتکارش بوده است: «من رضایتم از این است که هیچوقت، زمان را به هدر ندادهام. یعنی تا آنجا که زمان در اختیارم بود، فعالیت کردم.» بازگویی خاطرات گذشته وی را به سالهای دور میبرد. این نکته در چشمان او موج میزند، اوشانا با خاطرههایش زندگی میکند. او در پاسخ به این سؤال که بااینهمه کار هیچ فکر کردهاید به کجا میخواهید برسید؟ میگوید: «من به دنبال تکامل هستم، میخواهم به مرحلهای برسم که هنوز نرسیدهام.» او با استناد به سخن اندیشمندی تأکید میکند: «بهترین کار من آخرین کاری است که انجام میدهم، چون بهترین وجود ندارد، شاید نتوانم به آخرین کارم برسم…»
چیزی که در آن چشمان جستجوگر موج میزند. صلابت مردی که باکار زاده شده و به گفته خود باکار ارضاء میشود، خسته از آشوب و آشفتگی در انتظار طراحی آخرین کار.
ما را بدرقه میکند، قهرمان ما بیشاهد و تماشاگر است، در گرماگرم پرسش از جهانی که آشفتگی در آن موج میزند، با این امید که پس از مبارزه و مرگ و پیروزی، خورشید بازهم خواهد دمید، هرروز….
[divider]منبع[/divider]
[button color=”white” size=”normal” alignment=”none” rel=”follow” openin=”samewindow” url=”http://www.shahr-sakhteman.com/”]ماهنامهی شهر و ساختمان[/button]