در آستانه را شاید بتوان مانیفست شاملو دانست. از کلمات عمارتی ساخته هزار بارو، هزار عمارت و هزار شهر، تصاویر را مسلسل وار به مخاطب عرضه میکند.
در سالگرد عدم حضورش با این شعر به خود یادآوری میکنیم که چگونه هر کلمهی این زمان و زبان از حضور سنگین اش شکوه یافته است.
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،
چراکه اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظار توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آئینهئی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستهگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهم توست نه انبوهیی مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جمَندهئی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشینگاوسر به مشت
نه شیطان بهتانخورده با کلاه ِ بوقیی منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانون ِ مطلقهای ِ مُتنافی.
تنها تو
آنجا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چرا که در غیاب ِ خود ادامه مییابی و غیابات
حضور قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن ِ قطرهی قطرانیست در نامتناهیی ظلمات:
«دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!«
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز ِ فروچکیدن ِ خود را در تالار خاموش ِ کهکشانهای بیخورشید
چون هُرَّست ِ آوار ِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شوم ِ قاضیان.
ذاتاش درایت و انصاف
هیاءتاش زمان.
و خاطرهات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد ِ شاعر
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر.
نه به هیاءت گیاهی، نه به هیاءت پروانهئی، نه به هیاءت سنگی، نه به هیاءت برکهئی،
من به هیاءت «ما» زاده شدم
به هیاءت پرشکوه انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی ازایندست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود:
توان دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُهگین و شادمانشدن
توان خندیدن به وسعت دل،
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوهناک ِ فروتنی
توان جلیل ِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائیی عریان.
انسان
دشواریی وظیفه است.
دستان بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را.
رخصت زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمیی حصار ِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک در ِ کوتاه ِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!
دالان ِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامداد خسته)