داستانی در میان ما آدمیان، نقل مجلس است که شاید مجلسِ ما را به درازای عمر بشریت، به خود مشغول داشته است. ماجرا از این قرار است که روزی خداوند، دست به آب و خاک برد و شروع به کوزهگری نمود. آنقدر با ذوق و ظرافت خویش، این گِل را صورت بخشید که حاصلش، جسم آدمی شد. اما این جسم، چیزی کم داشت؛ صورت و ظاهرش بی عیب و نقص بود، ولی عیب و نقصِ آن به نبودِ قوّهای برمیگشت که میتوانست آدمی را در قیاس با درخت و کوه و دریا و ابر، متمایز کند. پس خداوند، روحِ خود را بر کالبدِ بیجان و مجسمهوارِ انسان دمید. بدین ترتیب، کالبدِ انسان جان گرفت و وجودش، معنا و مفهومی ویژه و منحصربهفرد یافت. اکنون، روایتِ داستانی دیگر را در پیش خواهیم گرفت که شباهتی با داستانِ زندگانیِ ما آدمیان دارد. این داستان را باید از منظری نگریست که نگاه به آن، نیازمندِ زدودنِ صورتهای ظاهری است:
کفِ دریاست صورتهای عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی مولانا
قصّهی پیشِرو، توجه و نگاهِ ما را به خطّهای از ایران جلب میکند که دریا، دشت، چمنزار، جنگل و کوهستان، همنشینِ یکدیگراند و ما آن را، مازندران مینامیم. داستان از این قرار است: هنگامی که انسانِ جانگرفته، پای بر زمین نهاد و مازندرانِ سرسبز و زیبا را مناسب برای زندگی یافت، از منابعی که در اطرافش بود، دست به ساخت و ساز زد؛ ساخت و سازش را متناسب با نیازش هماهنگ ساخت. با چوبهای درختان و خشتهای رنگارنگ و دَهها نمونهی دیگر، برای خود خانه و کاشانه ساخت. هنگامی که به تدریج در کوهها و دشتها، شروع به کشتِ محصولات مختلف نمود، دریافت که بهتر است سرپناهی در جوار کشتزارها بسازد. پس با چوب یا بعضاً در ترکیب با خشت، بنایی ساده و محقّر ایجاد نمود؛ این بنا را «نِفار»۱ نامید.
نِفار را در مزارع ساخت تا ابزارها و مواد غذاییِ خود را حینِ کارِ طاقتفرسای کشاورزی، در آن قرار دهد؛ بتواند خستگیِ تن را با کمی استراحت در فضای درونش، برطرف کند و برای حفاظت و پاسداشت از دسترنجِ خود در مقابله با هجوم حیوانات که آسیبهای جبرانناپذیری بر مزارع وارد میساختند، گاهی شبها را تا صبح در آن سپری کند. اگر به این خطّه گذر کنیم، نِفارها را جزئی جداییناپذیر از مزارع و کشتزارها میبینیم. نِفار را میتوان محصول نیازهای ابتداییِ کاربرانش دانست؛ این بنا در زمرهی «معماریِ امرار معاش» قرار دارد و از نظر تاریخ شکلگیری، شاید بتوان آن را همرده با دورانِ یکجانشینی و کشاورزی در تبرستان دانست که سابقهی درازی را برایمان بازگو میکند.
اما از نطقهای در تاریخ تبرستان، این نِفار، روح، معنا و مفهومی ویژه میگیرد و تصویری فراتر از نیازهای ابتدایی و امرار معاش را در خود نشان میدهد. نقطه آغازینِ چنین کاری، از حیثِ تاریخگذاری، به شکل متقن و عینی، مشخص نیست؛ اما باید آن را متأثر از پذیرشِ دین اسلام و مکتب تشیّع در تبرستان دانست؛ بالاخص زمانی که مردمانش، با داستان و کارزارِ کربلا آشنا شدند. این پذیرش و این آشنایی، به مرور منجر به برپاییِ بنایی شد که «سقّانِفار»۲ نامش نهادند. گویی انسان، از آنچه در ابتدای خلقتش رفته بود، تجربه تأثیرگذاری کسب نمود و آن «روحبخشی و جاندادن» را در جسمِ نِفار، به کار بست.
چگونه؟ بدین ترتیب که کالبد نِفار را وارد فضاهای مذهبیِ خود کردند؛ از مزرعه به درون تکیه و حسینیه و امامزاده آوردند. سعی نمودند از نقطهنظرِ مکانیابی، در بهترین فضای تکایا و حسینیهها و امامزادهها، قرارش دهند. دیگر، ابزارها و آلات کشاورزی را در آن قرار ندادند؛ بلکه در عوض، به تزئین و آراستنش روی آوردند. چنان مقدّسش دانستند که حاضر شدند بر تکتکِ اجزای آن، بوسه زنند؛ حرمتش را گرامی داشتند. هرگاه از کنارش عبور مینمودند، دستان خود را به نشانهی احترام، بر سینه میفشردند و سلامی نثارش میکردند. جهت برآورده شدنِ حاجات و دعاها، دخیل بر آن گره میزدند. حتی اگر در فضای درونش قرار میگرفتند، از بهکار بردنِ الفاظ و جملاتی که ساحتِ مقدّسش را خدشهدار کند، پرهیز میکردند و در فضای درونش، ایّامِ محرّم را به عزاداری و سینهزنی مشغول میشدند. چنین روندی، همچنان ادامه دارد و چنین بنایی، کماکان نیز ساخته میشود.
چگونه شد که همان ساختار و کالبدِ نفار، رنگ و بویی دیگر به خود گرفت؟ اگر نِفار و سقّانِفار را در جوار یکدیگر قرار دهیم و مقابلشان بایستیم؛ بدون در نظر گرفتنِ تزئیناتِ احتمالی، سخت و دشوار خواهد بود دریابیم که کدامیک، نِفار است و کدامیک، سقّانِفار! زیرا میتوان گفت که از حیثِ ساختار و کالبد، عیناً بهمانند هم هستند. جالب آنکه، «سقّانِفار» از نظر ترکیبِ واژگانی، بهمانند همزاد خود، کلمهی «نِفار» را به همراه دارد؛ اما نیرویی، آن را متمایز از نِفارِ شالیزارها میکند؛ تمایزی که فاصلهی جایگاهِ این دو را در بین اهالی تبرستان، از عرش تا فرش قرار میدهد. دلیلش را میتوان با دمیدنِ روحی به نام «سقّا» بر کالبد بیجانِ «نِفار» تفسیر کرد که حیاتی جاودان بدان عطا نمود! نیز، در تعریفِ معنایی دانست که به آن نسبت دادند؛ در نتیجه، منجر به ایجاد ساختاری همانند نِفار؛ اما به اسم سقّانِفار شد.
این روح و معنا، همگی نشأت گرفته از اعتقادات و باورهای معنوی و مذهبیِ مردمان تبرستان است. مظهرِ این اعتقادات و باورها را حوادث روز عاشورای سال ۶۱ هجری قمری میدانیم؛ به خصوص، آنچه بر عباس ابن علی (ع)؛ برادر امام سوم شیعیان، رفته بود. شیعیانِ تبرستان، برای «یادآوریِ آن وقایعِ ظالمانه، ارج نهادن به جایگاه حضرت اباالفضل (ع) به عنوان علمدار و آبآور (سقّا)، توسّل جستن و برآورده شدن حاجتهای خود»؛ سقّانِفار را همانند نشان و نمادی از موارد یاد شده، ساختند. از این جهت، خواستهها، نیازها و حاجاتِ مشروع خود را در این مکان با ایشان در میان میگذارند که در بین شیعیان، حضرت عباس (ع) به «باب الحوائج» شهره است؛ یعنی درگاه برآورده شدن حاجات. پس سقّانِفار را باید از نوعِ «معماریِ مذهبی» دانست که با روح و روان سازندگانش، عجین شده است.
اگر نیک بنگریم، سقّانِفار، بهمانند نِفار است؛ اما روح و معنا در آن حضوری بالقوّه دارد. اگر نِفار همان نِفار باقی میماند، مانند جسمِ بیجانِ آدمی بود! گویی سقّا، «روح و معنایِ جانبخشی» بود که به «کالبدِ بیجانِ» نِفار دمیده شد! داستان سقّانِفار، قرابتِ معناییِ قریبی با سرآغازِ سرگذشتِ ما آدمیان دارد!
- Nǝfār – نِفار، نِپار، تِلار؛ واژگانی هستند که در زبان تبری، به بناهای چوبیِ دو اشکوبه (دو طبقه) اطلاق میگردند که صرفاً با چوب یا به همراه خشت و آجر، ساخته میشوند. این ساختار را به صورت منفرد یا در ترکیب با فضاهای دیگر، درون مزارع، شالیزارها و حتی خانهها میتوان یافت. نفارها، در راستای نیازهای اولیه استفادهکنندگانش؛ یعنی محلی برای استراحت و نگهداری وسایلِ کار یا منزل، به وجود آمدند.
- Saqqā-Nǝfār (سقّانِفار) – کالبد و ساختمایه آنها به مانند نفارها است؛ اما عموماً تزئیناتی با مفاهیم مذهبی و نمادهایی از خاندان پیامبر اسلام و حتی نمادها و نشانههای بومی و محلی و اسطورهای همچون سرو، کاج، مار، اژدها و غیره در آنها دیده میشود. نقطه آغازینِ تاریخِ ساختِ سقّانِفارها مشخص نیست؛ اما میتوان گفت با پذیرش دین اسلام و در ادامه آن، مذهب تشیّع توسط مردم تبرستان، به مرور اینگونه بناها را به صورت یادمانی از حضرت عباس (ع)، در تکایا و حسینیهها و امامزادهها ایجاد نمودند و همچنان نیز برپا میشوند.