این زن‌های دست‌فروش اهوازی

[divider]پیشگفتار[/divider]

اخیرا تصویر و خبری در رسانه ها در حال دست به دست شدن است از یک دستفروش.

زنی دراز کشیده بر زمین که فرزندش می گوید دستفروشی است که توسط مامورین شهرداری اهواز مصدوم شده و در بیمارستان بستری است.

آنچه در ادامه می خوانید یادداشتی است از مشاهدات نگارنده از آنچه بر زنان دستفروش اهواز رفته است. هنگامی که در میانه جنگ از جایگاه شغلی خود دفاع می کنند و اقتصاد خانوار را در زیر توپ باران های عراق حفظ می کنند. یادآوری این خاطرات شاید نشان دهند، تا چه میزان برخوردهای سلبی و غیر منطقی با دستفروشان امکان موفقیت خواهند داشت!


زنان عرب اهوازی در نظامی به شدت مرد سالار زندگی می‌کنند. صبح خیلی زود از خواب بیدار می‌شوند و پیش از آن که گاوشان فریاد ماء بزند و «زائر» را از خواب بیدار کند و سر او فریاد بزند، اورا می‌دوشند.

شیر بسیار پر چربی که حاصل چریدن در علف‌زارهای کنار رودخانه کارون طرف‌های «کوت عبدالله» است یا حتی حاصل علف‌هایی است که همین زن در طول روز به گاو داده است. شیر پر چرب را می‌جوشاند، سر شیر و خامه‌اش را جمع می‌کند و توی ظرف‌های تمیز می‌ریزد، روی آن‌ها پارچه تمیزی می‌کشد، روی سرش می‌گذارد و پای پیاده از آخر آسفالت یا لشکرآباد تا چهارراه نادری می‌آید. تا بتواند مشتری‌های همیشگی صبحانه‌خور خود را نگه دارد. من چند بار از این سرشیرها خریده و خورده‌ام. چقدر خوش‌مزه و چرب‌اند.

فارسی را دست و پا شکسته بلدند. مردم وقتی می‌خواهند با آن‌ها معامله کنند «زائره» خطابشان می‌کنند. زائره‌ها موقع فروختن، باقی‌مانده پولشان را در جیب‌هایی که معلوم نیست در کجای لباس‌شان دوخته‌اند، در می‌آورند و پس می‌دهند. بعد از آن، همه مواد صبحانه آماده است. نان، که هنوز گرمی آن را می‌توانی حس کنی. حتی سرشیر هنوز گرم است و رطب، انگار همین دیشب از نخل کنده‌اند. این معجون خوشمزه برای جوان‌هایی که پر انرژی و پرتکاپو هستند خیلی مفید است. الان و توی این سن و سال، آن را به خودم توصیه نمی‌کنم. اما آن روزها، مشتری آن‌ها بودم.

و در شهر جنگ زده و تکیده اهواز، چهارراه نادری پر می‌شد از آن‌ها. و برای آن‌ها فرقی نداشت، جنگ بود یا نه. صبح چهارراه در اشغال آن‌ها بود. گرم بود یا سرد، شرجی یا آرام، آن‌ها را می‌شد در قرار صبح‌گاهی پیدا کرد.

یک روز صبح زود صدای شلیک توپ مرا از خواب بیدار کرد. شلیک‌ها و انفجارها زیاد بودند و می‌دانستم که دوباره توی اهواز مصیبت به بار آمده. با عجله بیرون آمدم و سراغ محل انفجار را گرفتم. مردم هم با سراسیمگی دنبال آن بودند. به زودی فهمیدیم که این بار چهارراه نادری هدف توپ‌های دوربرد دو مرحله‌ای صدام بوده. به چهارراه که رسیدم صحنه‌ای بسیار دلخراش دیدم. تمامی گلوله‌های توپ به همان‌جاهایی که زنان عرب دست‌فروش جمع می‌شدند افتاده و اجساد آنان تکه تکه و به اطراف پرتاب شده بود. حتی به شاخه‌های درخت‌ها هم قطعه‌هایی از آن‌ها دیده می‌شد. همه جا خون و گوشت و سرشیر و ماست و سبزی و رطب در هم آمیخته بود. چه روز غمگینی! شهرداری و بسیج و مردم باقی‌مانده اهواز در تمام طول روز اجساد را گردآوری می‌کردند.

ضجه‌ها وشیون‌های بازماندگان تمامی نداشت. من فکر می‌کردم که فردا، شهر اهواز چطور از خواب بر می‌خیزد؟ آیا دوباره می‌توان نشاط صبح‌گاهی چهارراه نادری را به آن بازگرداند؟

صبح زود روز بعد، خودم را به چهارراه رساندم. دیدم انگار نه انگار. دست‌فروش‌ها ردیف نشسته‌اند، سرشیر، خامه، ماست، سبزی، نان محلی، رطب و زنان عرب سیاه پوش. آن‌ها همیشه سیاه پوش‌اند.

خروج از نسخه موبایل