خانه‌ام آتش گرفته است

«کودکان کپرنشین ساکن بیابان‌های اطراف شهر قدس حدود یک ماه است که شاهد به آتش کشیده شدن چادرهایی هستند که تنها سرپناه آن‌هاست. این کودکان از حداقل حقوق خود ازجمله داشتن شناسنامه و حق تحصیل محروم‌اند و از طریق زباله گردی و کار در خیابان ارتزاق می‌کنند». این بخشی از خبری بود که روابط عمومی جمعیت امام علی (ع) برایمان ارسال کرد. ساعت ١۵ بعدازظهر به همراه عکاس روزنامه و طراوت مظفریان از اعضای جمعیت امام علی به سمت شهریار می‌رویم تا اهالی روستای هفت‌جوی را ببینیم. نرسیده به میدان آزادی طراوت می‌گوید باید منتظر مهدی شویم، مهدی هم یکی دیگر از اعضای جمعیت است. ما برای رفتن عجله داریم و طراوت می‌گوید بهتر است یک مرد همراهمان باشد. بعد آرام می‌گوید: «آنجا ته دنیاست…». بعد از آمدن مهدی راه می‌افتیم و ترافیک و دوری راه باعث می‌شود که تقریباً دو ساعت تمام درراه بمانیم. هرچقدر به سمت شهریار می‌رویم راه‌ها پرپیچ‌وخم‌ می‌شود. هرکدام از اعضای جمعیت برایمان بخشی از ماجرا را تعریف می‌کند. مظفریان می‌گوید: «روستای هفت‌جوی مابین قلعه‌حسن‌خان و شهریار واقع‌شده. درست چسبیده به کارخانه لبنیات دامداران و نرسیده به کلانتری، باید از بین قبرستان هفت‌جوی رد شوی تا به کپرهایشان برسی. این‌ها حداقل ٢٠ سال است در این بیابان‌ها زندگی می‌کنند. بالای معادن شن و درست وسط بیابان خدا. حالا بعد از پیگیری‌های بهزیستی و سازمان‌های مردم‌نهاد برای سروسامان دادن به وضعیت آنها، به‌جای سروسامان دادن تصمیم گرفته‌شده که به‌جای حل مسئله، کپرهایشان آتش زده شود. کپرهایی را که با پارچه و پلاستیک و ایرانیت ساخته‌اند، با وسایل به آتش کشیده‌اند. بعدازاینکه کپرهایشان را آتش زدند، عده‌ای از آنها فرار کردند و پشت معدن‌ها رفتند؛ اما ماجرا این است که در این سرما دیگر حتی چادری برای پنهان شدن ندارند». بعد از مدت کوتاهی مهدی می‌گوید: «حالا قرار شده از طریق یکی از خیّرها برایشان اتاق تهیه کنیم؛ اما خیران می‌گویند فعلاً اولویت با آن‌هایی است که بچه‌های بیشتری دارند. سال گذشته در ماه رمضان، یکی از بچه‌ها گرمازده شد و مرد. شرایط زندگی آنها اصلاً خوب نیست».

درست روبه‌روی قبرستان پارک می‌کنیم. طراوت می‌گوید: «باید از میان قبرستان برویم و بعد از جاده خاکی که رد شویم، به محل چادرها می‌رسیم». دیگر نوری باقی نمانده و تقریباً عکاسی غیرممکن است. از مهدی می‌پرسیم تا رسیدن به محل چقدر راه است و مهدی می‌گوید: «یک ربع باید پیاده راه برویم». بعدازاینکه با کلانتری محله هماهنگ می‌شود، وارد قبرستان می‌شویم. هوا کاملاً تاریک شده و هیچ‌چیزی معلوم نیست. انتهای قبرستان با یک تپه کوچک به یک جاده خاکی متصل می‌شود. از تپه بالا می‌رویم و به زمین‌های بزرگی می‌رسیم.

هکتار هکتار زمین بایر را دورش سیم‌خاردار کشیده‌اند تا کسی واردش نشود. کمی بالاتر از معدن شن مجاور زمین‌ها، هرچند روز یک‌بار کپرهای مردمی را به آتش می‌کشند که حتی غذایی برای خوردن ندارند. طراوت می‌گوید: «اکثر این افراد بلوچ هستند که مدت‌ها پیش به شمال ایران مهاجرت کرده‌اند و حالا به تهران آمده‌اند. عمده‌شان نوازندگان دوره‌گرد هستند. هیچ‌کدامشان شناسنامه ندارند، نه خودشان نه بچه‌های کوچکشان». از طراوت می‌پرسم زنانشان چه می‌کنند و او می‌گوید: «آنها فقیری می‌کنند. فقیری یعنی گدایی. لب اتوبان می‌ایستند و گدایی می‌کنند؛ اما نامش را فقیری گذاشته‌اند. البته آنها اسمش را گدایی نمی‌گذارند و می‌گویند برای این کار زمان زیادی صرف می‌کنند».

دیگر چشم‌هایمان جایی را نمی‌بیند. طراوت می‌گوید راهی که باید طی کنیم، جاده خاکی کم‌عرضی است که باید حواسمان به کنار پایمان باشد. همان‌طور که پشت به هم از لبه‌های زمین‌ها رد می‌شویم و دستمان را به سیم‌های خاردار می‌گیریم، سرم را می‌چرخانم و به دره بزرگی نگاه می‌کنم که اگر کمی پایم منحرف شود، به داخلش پرت می‌شوم. مهدی می‌گوید: «اصلاً سمت راستتان را نگاه نکنید. هوا هم تاریک است. آنجا که رسیدیم، بلند سلام کنید، از سگ‌ها نترسید، سگ‌ها ما را می‌شناسند. با مردم هم صحبت کرده‌ایم، بگذارید احساس کنند دوست هستید تا شما را به کپرهایشان راه بدهند». ١٠ دقیقه در سکوت پیاده‌روی می‌کنیم، کمی بعد از یک تپه نیمه بلند، صدای زوزه سگ‌ها و بعد نورهای کم‌جانی پیدا می‌شود که گواهی رسیدنمان می‌شود. در تاریکی به‌سختی می‌شود چادرهای سوخته را تشخیص داد. کودکی پابرهنه به سمتمان می‌دود و خودش را در آغوش مهدی جا می‌کند. اولین آدمی که جلوی پایمان ظاهر می‌شود؛ همه‌مان باهم و دستپاچه بلند سلام می‌کنیم. بعد سگ‌ها به طرفمان می‌آیند و دو مرد نزدیک می‌شوند و با لهجه‌های محلی جوابمان را می‌دهند. پسری لاغراندام و ریزنقش، درحالی‌که دخترکی دو، سه‌ساله را در آغوش دارد، نزدیک می‌شود. نامش مرتضی است، پوستی تیره دارد و با لبخند از طراوت می‌پرسد برایشان خانه‌ای پیداکرده‌اند یا نه. طراوت هم می‌گوید ما آمده‌ایم تا درباره وضعیت آنها گزارشی بنویسیم و به گوش مسئولان برسانیم. از مرتضی می‌پرسم چند سال دارد و او می‌گوید: «نمی‌دانم، ١٧، ١٨ سال». می‌گویم: «مرتضی خواهرت را زمین بگذار تا عکاس از او عکاسی کند…»، مرتضی می‌گوید: «این خواهرم نیست خانم، دختر کوچکم است. من دو فرزند دارم…». مرتضی می‌گوید زنش ١۵ساله است و حالا در اتوبان مشغول فقیری کردن است. از او درباره شغلش سؤال می‌کنم و او می‌گوید: «من هنرمندم… ساز می‌زنم؛ اما حالا محرم است و نمی‌توانم کاسبی کنم. اگر برایم خانه پیدا کنید، قول می‌دهم اجاره‌اش را بدهم. یا لااقل کاری کنید که از این زمین‌ها بیرونمان نکنند». به سمت چادر مرتضی می‌رویم. خودش و همسر و فرزندانش در چادری دو، سه متری که دوباره بعد از آتش‌سوزی به پا کرده‌اند، زندگی می‌کنند. وسط چادر گاز پیک‌نیک کوچکی روشن است که گرمایش چادر را هم تأمین می‌کند. دو پتوی زرد و کهنه تمام داروندار آن‌هاست. چشم‌هایم روی سیخ و تریاک کنار گاز پیک‌نیکی ساکن می‌ماند. مرتضی می‌گوید: «مال من نیست خانم، فامیلم از شهرستان آمده و میهمان ماست. سیخ و سنگ مال اوست». به او می‌گویم: «توی چادر خودت هم به‌زور جا شده‌ای، چطور میهمان دعوت می‌کنی و تریاک هم می‌کشد؟» کمی بعد پسر جوانی به اسم عادل به جمعمان اضافه می‌شود که ازقضا میهمان کپر مرتضی است. مرتضی به گویش محلی حالی‌اش می‌کند که به ما بگوید ادوات مواد کشیدن مال اوست. ما هم به روی خودمان نمی‌آوریم و به سمت پرجمعیت‌ترین چادر محله می‌رویم. خاله سارا از قدیمی‌های روستا ما را به سمت چادر برد و هی توی گوشمان التماس می‌کند: «تو رو خدا بگو ما را ازاینجا بیرون نکنند. حتی دستشویی‌هایمان را خراب کردند. التماسشان کردیم و گفتیم لااقل دستشویی‌ها را خراب نکنید؛ اما به خرجشان نرفت. مجبوریم توی بر و بیابان قضای حاجت کنیم. حالا بچه‌ها را جمعیت امام علی به حمام می‌برد، اما تکلیف ما چیست؟» به آخرین چادر نزدیک می‌شویم؛ چادر برای نصیبه و پنج فرزند و همسرش است. نصیبه همه فرزندانش را در همین بیابان به دنیا آورده، هر پنج بچه بی شناسنامه‌اش را. می‌گوید: «تو رو خدا بگویید خانه‌خرابمان نکنند، من با پنج بچه بی شناسنامه، با شوهر معتاد کجا بروم؟»

از جلوی کپرهای سوخته که رد می‌شویم، مرتضی نام صاحب هر کپر را می‌گوید. حالا دیگر جز ١٠، ١٢ خانواده که هیچ‌کدام اوراق هویتی و کار و جایی برای ادامه زندگی ندارند، بقیه در میان روستاها پخش‌وپلا شده‌اند. می‌گویند هریکی، دو سال این بلا را سرشان آورده‌اند. به مرتضی می‌گویم نمی‌خواهد کاری برای شناسنامه بچه‌هایش بکند؟ مرتضی می‌گوید: «این بچه‌ها این‌قدر بدبختی دارند که شناسنامه گرفتن جزء تجملات است خانم…».

از آنها خداحافظی می‌کنیم و تپه‌های خاکی را بالا می‌رویم تا به ماشین برسیم؛ زنی درحالی‌که کودکی را بغل گرفته و چهار کودک دیگر همراهی‌اش می‌کنند، به سمت ما می‌آیند. بچه‌‌ها با دیدن مهدی و طراوت، تقاضای شیرکاکائو می‌کنند و از سروکولشان بالا می‌روند. زن به طراوت می‌گوید نوزادش سرماخورده و باید به دکتر برود. بچه بی‌تاب و تب‌دار، با گریه و بی‌قرار خودش را به سینه مادرش می‌چسباند. طراوت می‌گوید در این هفته دکتر به آنها می‌رساند و زن همان‌طور که چادرش را محکم می‌کند، می‌گوید: «پس زود برگرد». زن که از ما دور می‌شود، مهدی می‌گوید: «دیگر کم‌کم باید برویم، ممکن است مشکلی برایمان ایجاد شود». دوباره لبه پرتگاه را رد می‌کنیم، دوباره جاده‌های خاکی را رد می‌کنیم و به قبرستان می‌رویم و هر سه‌مان بلندبلند فکر می‌کنیم که هیچ‌کس باور نمی‌کند ما امشب کجا بودیم… .

منبع: [button color=”white” size=”normal” alignment=”none” rel=”nofollow” openin=”samewindow” ]روزنامه‌ شرق[/button]

مطلبی دیگر
افتتاحیه‌های جام جهانی در گذر زمان